Friday, April 12, 2019

پوچ

چند دقیقه طول کشید. از وقتی سعی کردم از روی زمین بلند شم و خودم رو به ظرف غذا برسونم که بوش خونه رو برداشته بود شروع شد و تبدیل به یه نبرد کوتاه و عجیب شد. تلاش برای راه رفتن. سر پا موندن. زمین نخوردن. رسیدن. تلاش برای نگه داشتن در. برای پیچوندن مچ دستم. تلاش رقت آمیز. مفتضحانه. 
می نویسم که یادم بمونه. که فرمانروای اصلی این وجود، بدنه. اونه که تصمیم میگیره هر اتفاقی رخ بده و حالا بیشتر از یکساله که داره بهم نشون میده زمان میتونه خیلی فشرده تر از توقعم باشه. می نویسم که یادم بمونه. فقط همین.
توان تحمل فشار رو ندارم دیگه. توان این بار عصبی که این هفته تحمل کردم رو ندارم. توان ندارم. عجیبه. عجیبه.

No comments:

Post a Comment

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...