Sunday, February 16, 2020

بی بهار

تخت، همه ی این سالها زیر پنجره بوده. زیر پنجره ای که برای من اصلی ترین دریچه ام به جهان بوده و هست. وقتی اولین بار اینجا ساکن شدم، خیلی فقیر بودم. فقیر واقعی. از اون آدمهایی که پول کافی ندارند تا وسایل خونه داشته باشند. وسایلم به قدر یک اتاق بود. با یک یخچال و کمی ظرف. پرده نداشتم. هم خونه داشتم و پرده نداشتیم. به جاش یک عالمه شال رنگی ساده از رفتن خواهر و خریدهای خودم لای لباس هام بود. شستمشان. اتو کردم. گیره زدم و اون سالها حتی برای خرید گیره پرده هم باید حساب کتاب میکردم. زیر پنجره حیاط بود. حیاط هست. با تک درخت انجیر که میشد باهاش فصل ها را شمرد. بعد از حیاط، دیوار. بلند. بی هیچ پنجره ای. اصلی ترین پنجره ی خانه ی من، در واقع یک نقطه ی کور به شمار میرفت. به شمار میرود.
روی تخت که دراز میکشیدم، دراز میکشم، میشود کمی از دو دیوار همسایه بغلی را ببینم. اریب که نگاه میکنم، خانه ی چسبیده به خانه ی ما قابل دیدن میشود. قبل تر، یک درخت بزرگ وسط حیاط بود. گمانم درخت عرعر. من به جز انجیر خودمان عاشق دیدن آن درخت هم بودم. آن وقت ها انجیر کوتاه تر بود و عرعر بلند. دیده میشد. خزان میکرد. جوانه می زد و پر از گنجشک بود. اینجا همه ی افعال باید ماضی باشد چون یک روز درخت را بریدند. گفتند ریشه هایش زیادی پایین رفته و به چاهی رسیده و خطرناک است. انسان های وحشتناکی که ماییم، به جرم سلامت و رشد درخت را بریدیم. درخت از بین رفت.
دیوارهای خانه های اطراف ما همه نخودی رنگند. رنگ سیمان چندین ساله. درخت که رفت، روی تخت که دراز میکشیدم فقط دیوارهای مختلف خانه های مختلف را میدیدم. همه نخودی. بالای سر همه ی دیوارها، آسمان بود.
در تقاطع دوتا از دیوارها، دوتا از خانه ها، در دورترین تقاطع به چشم ها و تخت من، یک شکاف بین دو خانه افتاده است. گنجشک ها آنجا خانه دارند. گاهی میشود دراز بکشم و ساعت ها نگاهشان کنم که پر میزنند و در دل دیوار پنهان می شوند و از دل دیوار بیرون می آیند. انگار در حال بازی باشند. انگار زندگی ساده باشد. 
ما قرار است به زودی از خانه برویم. من، همسایه ی طبقه بالا و همسایه ی طبقه پایین. به جز ما که درون ساختمان زندگی میکنیم، ساختمان سه عضو دیگر هم دارد. یکی گربه ی کوری که چند ماه پیش راهش را به درون حیاطمان پیدا کرده. همسایه اسمش را بینا گذاشته و براش واکسن زده و هر روز دو بار براش غذا میگذارد. یکی هم دو تا موسی کوتقی. خانه شان همین کنار پنجره است. زیر کانال کولر یکی از همسایه ها. وقت برف و باران خودشان را باد میکنند و وقت بهار، روی درخت انجیر مینشینند. شیشه ی گندم همیشه پشت پنجره ی اتاق من هست. برای آمدنشان. برای پر کشیدنشان و برای شادی بی نظیری که صدای پرپر زدنشان نصیب من میکند.
تا چند روز دیگر، تمام افعال مضارع من وقت صحبت از خانه، ماضی میشود. 
همسایه اینجا چیزی از اندوه این روزهای خانه نوشته و خط آخرش اشاره کرده: فقط تنها بدی اش که نمیشود راحت تحملش کرد این است که از امشب به بعد هر شبی که در این خانه ام خوابم بگیرد، می دانم در یک خاطره خوابیده ام.

No comments:

Post a Comment

./.

 از این همه گریه کردن خسته ام.