Tuesday, February 11, 2020

.

سعی نمیکنیم از خواب های من صحبت کنیم. همون چند باری هم که حرف زدیم، با اون چشمهای کشیده ی پر اشتیاقش گفته کاش دارو استفاده نکنی. کاش بنویسی به جاش. یکبار براش قصه ای خونده بودم که به نظر خودم بی نظیر بود. بدون هیچ اظهار نظر و کلامی گوش کرد. بعد خم شد و دست گذاشت روی صفحه ی مانیتور که ببین، اینجا داستانی میشه. از اینجا ادامه بده. تازه آشنا شده بودیم. بعد دیگه ننوشتم. انگار کسی درون دلم ترسیده باشه که بلد نیست داستان بنویسه. بلد نیست متن رو تبدیل به داستان کنه.
خواب ها اما هنوز هستند. گاهی که به محض بیدار شدن گوشی رو برمیدارم، روی اولین صفحه ی چت که بالاست هر چی به یادم مونده می نویسم. ترسناک ترین لحظات روز، همین دقایق بین خواب و بیدار شدن هستند. وقتی همون نگرانی همراهمه اما خشکی جهان واقع هم به همه چیز اضافه شده. کلامی که از سمت روبرو میاد رو در دنیای خواب تعبیر میکنم. شوخی ها رو طعنه میشوم. می ترسم. حرف ها این وقت ها زخمم میکنند. انگار روانم نیاز داره این وقت ها نشنوه. شنیده بشه.
دیشب خواب خانه های سه گانه رو دیدم. یک خونه ی بزرگ قدیمی رو تقسیم کرده بودند و سه تا خونه ی همچنان بزرگ ساخته بودند و زندگی می کردیم. توی خواب چندین بار سمت تجریش رفتم. سمت قیطریه ی خوابم. سمت کوچه های جماران. اونجا که دیگه کوه به راه جنگلی میرسه. راه جنگلی به روستا. روستا به شوسه. شوسه به یه سنگ بزرگ. توی خواب گم بودم. می گشتم و یادم نیست دیگه. هیچ چیزی یادم نیست به جز تلاش فراوانم برای کنترل. برای حفظ. برای ماندگاری.
بیدار که شدم، حواسم جمع شد برای کسی ننویسم. نوت گوشی رو باز کردم. نوشتم که: «یه خونه ی بزرگ با زیرزمین چند لایه است. افسردگی اونجاست. دیشب تا خود خونه رفتبم.»
بار آخر، یه دختر با لباس سفید بلند بود. سفید ساده. سفید ملحفه ای. موهای بلند لخت سیاه داشت. اسمش عسل بود.
یادم نیست خواب چی بود. هیچ چیزی از خواب بیشتر از اینکه نوشتم یادم نیست. هیچ چیزی از زیر زمین یادم نیست. فقط یادمه که چقدر ترسیده بودم.

No comments:

Post a Comment

./.

 از این همه گریه کردن خسته ام.