Wednesday, June 13, 2018

سخت پوستی

ازم می پرسه بچه ها دارن از پیشت میرن؟ قلبم میریزه. میگم که نه. هراس همون چند ثانیه خودش رو تا نوک انگشت هام رسونده. می نویسم که چطور؟ میگه نوشته ات.
میخونم و میبینم همون شده که باید. از غم از دست دادن عزیزترین ها نوشتم وقتی که این همه بهم نزدیکند و نوشته ا م درست از آب در اومده. همون که باید. همین که وقتی این همه نزدیکند، از ته دلم میدونم این بدونشون چقدر موقته و چه زود خواهند رفت. از دستشون خواهم داد. که این نفرین زیستنه و این روزها چقدر از ته دلم به این نفرین آگاهم.
بهار عجیبی شد. شنیدم که دوستت ندارم و شنیدم که دوستت دارم. و خب زیاد باران بارید. هر چقدر من کمتر، شهر بیشتر خیس شد. و بلاخره شروع کردم به پس گرفتن. پس گرفتن اتفاقات. پس گرفتن معنای چیزها. پیر شدن رو این بهار تجربه کردم. دیدم چطور حال تن عوض میشه. حوصله آب میره. دیدم چطور از تیزی کلامم شرمندگیش برام میمونه.  آرزوم شد این که گوشه هام سمباده بخوره و انقدر تیز نمونه. نمونم.
دلم میخواد که برگردم به خونه ی بهار. دلم می خواد که برگردم دوباره به خونه ی بهار. دلم خیلی می خواد که برگردم. اون بار اولی که صحبت کردیم بهم گفته بود من لاک پشت بی لاکم این روزها. لاجرم زخم میزنم و نمی خوام تو رو بکشم توی این دایره.این بهار فهمیدم حرفش رو. من هم بخشی از لاکم رو خونه ی بهار جا گذاشتم انگار. اینجا همه چیزش بهتره. نور بیشتر. هوای بهتر. باران بهتر. اما لاکم خونه ی بهار جا مونده.  دلم میخواد که برگردم به خونه. جانم اونجا جا مونده. اونجا قدیمی تره. کوچک تره. بی تابشم اما.
سیزده سال پیش یکبار بخشی از شعر شاملو رو نوشته بودم همینجا. که برای زیستن دو قلب لازم است. سررسیدم رو امروز داشتم ورق می زدم و روزهای اول فروردین رو میخوندم که کارهای روز رو تیتروار نوشته بودم. رسیدم به یازدهم و دوازدهم فروردین. دوازدهم خالی بود. بین نوشته های یازدهم اضافه کردم که برای زیستن دو قلب لازم است. دوازدهم خالی موند. انقدر چیزهای زیادی برای نوشتن از اون روز هست.
مثلا چیزی رو با چیزی تاخت نزدن. ارزش هر چیز رو به قدر خودش و برای خودش دونستن. بی انصافی نکردن. زخمی رو با خون دیگری شفا ندادن. برای فراموشی به اعتیادی پناه نبردن.
چقدر درس برای تمرین کردن دارم.

No comments:

Post a Comment

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟