با اون اندام باریکش، با اون خنده های دندونی قشنگش. با اون چروک نازک کنار چشمش. با اون سادگی و برازندگی و وقار اندامش.
Friday, June 15, 2018
خواهرک
تا حوالی سه صبح داشتیم با هم حرف میزدیم. هشت و نیم صبح که بیدار شدم دیدم پیغام داده و سوال تازه پرسیده و سر صحبت جدید باز کرده. من دراز کشیده بودم و داشتم باهاش حرف می زدم. اون رفته بود قدم بزنه. کنار ساحل بود. آفتاب می زد و پوست چوبی رنگش پر از خط های باریک طلایی شده بود. داشتم براش ویس می فرستادم که عکسش رسید و صدام پر از شوق شد از دیدنش.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment