Friday, June 15, 2018

خواهرک

تا حوالی سه صبح داشتیم با هم حرف میزدیم. هشت و نیم صبح که بیدار شدم دیدم پیغام داده و سوال تازه پرسیده و سر صحبت جدید باز کرده. من دراز کشیده بودم و داشتم باهاش حرف می زدم. اون رفته بود قدم بزنه. کنار ساحل بود. آفتاب می زد و پوست چوبی رنگش پر از خط های باریک طلایی شده بود. داشتم براش ویس می فرستادم که عکسش رسید و صدام پر از شوق شد از دیدنش.
با اون اندام باریکش، با اون خنده های دندونی قشنگش. با اون چروک نازک کنار چشمش. با اون سادگی و برازندگی و وقار اندامش.

No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...