Friday, September 27, 2024

/

 چرا آدمها از چشممون می افتند؟ بعدش با جای خالیشون چه کنیم؟ من که یکی از دو انتخاب اولم همیشه نامجو بود الان مدتها شده که نمیتونم هیچ چیزی ازش گوش بدم. این همه سخت گیری از کجا میاد اسماعیل؟ چرا من نمیتونم هیچ وقت به پشت سرم دوباره نگاه کنم؟

می‌حجرد

یکی از کتابهای نصفه خوانده شده ی سابق رو از قفسه کشیدم بیرون. لای صفحاتش نشانگر کتاب طرح هابیت مونده بود. مشخص نبود از کی. دوباره برگشتم از اول و نشانگر رو همینطوری توی دستم چرخوندم. آخر هم یه کارت از یه گوشه خونه برداشتم و گذاشتم لای صفحات. 
آخرین چیزی که جمع کردم همین نشانگرها بودند. امروز یادم افتاد. یه جعبه ی جینگیل جات دارم و هفته ی پیش بعد از یک سال و کمی بازش کردم و دیدم عه یه نشانگر کتاب هم اونجاست. چهار یا پنج سال پیش از کریمخان خریده بودمش. فکر کنم از نشر ثالث. یه نشانگر ده سانتی برنجیه که روش یه تیکه پارچه پرچ شده و روی پارچه یه گل دوخته شده. دوره ای بود که عاشق چیزهای گلدوزی و نشانگرهای فلزی بودم و همه ی کتابفروشی ها پر از وسایل این چنینی بودند. خیلی از وسایل گم شدند. خیلی از وسایل انبارند و فکر کنم اگر سر صبر بشمرم حدود بیست تایی نشانگر مختلف توی همین یک کف دوست خونه ی استانبول پیدا شه.
خانم صندوقدار سوپر مارکت کنار خونه دیروز جلوم رو گرفت و پرسید ترکی بلدی؟ گفتم نه فقط یه کم. گفت ببین خرید قبلیت رو کارت کشیدی و تراکنش ثبت نشده و ما باید صندوق رو تحویل بدیم. میشه بیاری نقدی بهم بدی بذارم سر جاش؟ گفتم آره حتما. قیافه اش رو کج کرد که زنیکه تو که میفهمی چی میگم. چرا میگی ترکی نمیفهمم و غرغر کنان رفت. داستان از یک جایی از این تابستان اما «ترکی نمیفهمم» نبود. دلم شوق حرف زدنش را از دست داده. شوق جمع آوری کردن. شوق چیدن. مرتب کردن. شوق حیات. شوق ارتباط و کلمه. دیگر چه بخشی از جهان شوق لازم دارد؟ نوشتن. قصه گفتن. گاهی چند ساعت فکر میکنم چه چیزی الان لازم دارم که بهتر باشم؟ شوق پیدا کردن جواب را هم از دست داده ام. 
هجده سال پیش رفتیم بازار برای خرید لوازم التحریر دانشگاه. من شال آبی خیلی سیر سرم کرده بودم که یادم نیست کادو بود یا خودم خریده بودم اما عاشق رنگش بودم. هجده سالگی به شدت زشت بودم هنوز. یک عالمه زونکن در رنگهای مختلف خریدیم و چیزهای خوشحال کننده ی دیگه. هجده سال گذشته و از اون آدمی که جون داشت که تمام شهر رو از شمال به جنوب بدوزه کسی مونده که دلش حتی نمیخواد این جمله ها رو تموم کنه. 
چند دقیقه پیش شمردم که امروز پنجم مهرماه بود. یک روز و چند ساعت دیگه تا سی و شش سالگی مونده. 
همینجا متوقف بشیم. سنگینی دنیا روی غضروفهاست.

Saturday, September 14, 2024

امان

فشار اونقدر سخت نیست که بیهودگی فشار سخته.

Friday, September 13, 2024

برش

 یه مردی هست که داره دقیقا زندگی رویایی من رو زندگی میکننه. همون کشور که میخوام. همون شهر. همون سبک زندگی. همون خل خل بازی ها. مدیرعامل شرکت نسبتا کوچک خودشه در همین کار من. آدم بسیار سرتقی هم هست. 

از اینکه انقدر رو اعصاب منه هم حتی خوشم میاد. ساختاری که برای زندگیش چیده، عالیه. از معدود آدمهایی که من بهشون میگم موفق.

Wednesday, September 11, 2024

دروازه‌ها و اینانا

حضور دختر توی زندگی‌ام، برای من عمیقا این چند ماه خوب بوده. کمک کرده خودم رو از فاصله ببینم. به من به چشم بزرگتر نگاه میکنه و همزمان از نظرش من کسی هستم مثل خودش. انگار خودمم، ده سال جوانتر. دختر چه شکلیه؟ به شدت شبیه به خود من. فقط با خمیرمایه ی متفاوت. من اگر خواهر کوچکتر تنی داشتم، گمونم شکل دختر میشد.
این چند ماه بیشتر به مشاهده‌ی دختر گذشته. عجیب‌ترین چیزی که در موردش دیدم، اینه که به شدت از اشتباه کردن میترسه. اشتباه براش مصادف با مرگه. تمام آزمون و خطاهایی که انسانهای دیگه توی زندگیشون میکنن و از نظرشون بخشی از زندگیه، از نظر اون ترسناک به نظر میاد. همه چیز. حتی اینکه یه رنگ جدید لباس بخره و بعد بفهمه بهش نمیاد. بابت چیزهایی که از نظر من معمولی هستند، دائم در استرسه. بعد وقتی باهاش صحبت میکنم، میبینم من چقدر  همینم اما در جنبه‌های دیگه‌ای از زندگی‌ام. طبیعیه وقتی تمام سالهای دهه بیست و اوایل سی رو مشغول آزمون و خطا بودم و هزارتا چیز امتحان کردم و توی اکثرش کسی نبوده در اطرافم که مسیر رو نشونم بده، یک عالمه نرسیدن و نشدن و خرابکاری داشته باشم اما طبیعی نیست که خودم رو بابت نشدن‌ها و نرسیدن‌ها و زمین خوردن‌ها اینطور به صلیب بکشم. با دختر که حرف میزنم، به خودم یادآوری میکنم ببین، کسی جایی از دنیا هست که به نظرش تجربه‌های تو آزمون و خطاست. این معنیش مرگ نیست. اتفاقا این بخشی از زندگیه.

دختر توی زندگی من واقعا نعمته. من صداش میکنم فسقلی. مشخصه هیچ وقت کسی لوسش نکرده. هیچ وقت کسی نازش رو نکشیده. همه همیشه توقع داشتن موفق و بزرگ و عاقل باشه. از اینکه پیش من کوچکتره، آرومه. اینکه میدونه هر وقت پیام میده با روی خوش جوابش رو میدم، حالش رو بهتر کرده. اینکه دغدغه‌هاش رو مسخره نمیکنم، سعی نمیکنم کوچک جلوه بدمشون، درد کشیدنش رو نقض نمیکنم، زندگیش رو زیر سوال نمی‌برم و بابت ارزش‌هاش دستش نمیندازم. اینکه بهش میگم سختی واقعیت داره و زندگیش سخت گذشته و شجاع بوده که تا اینجا رسیده. فقط دختر نمیدونه که هر چی بهش میگم، مخاطبش فقط خودش نیست. من خودم هم میشنوم.

گمونم بزرگترین شباهت ما نه ظاهرمون، که دید دینی ما به زندگیه. من عمیقا در برابر حیات مثل آیین دینی برخورد میکنم و از نظرم اشتباه معنی گناه داره. بلد نیستم خطا کنم. بلد نیستم ترمیمش کنم. بلد نیستم جبران کنم. بلد نیستم چیزی که خراب شده رو باید چه کنم. همینه بخشش از نظرم سخته. و چون به خدای قهر بیشتر از خدای مهر و آشتی معتقدم، زندگیم رو تبدیل به جهنم کردم که شاید بخشوده بشم.

جفتمون در واقع یه مهارت عظیم زندگی رو نداریم. من نگاهش میکنم و به چشمم میاد چه چیزهایی بلد نیستم. من نگاهش میکنم و فکر میکنم اینجا هم الکی داره سخت میگیره. من نگاهش میکنم و خودم رو بیشتر میفهمم. من نگاهش میکنم و کی میدونه؟ شاید منجر بشه صلیبم رو زمین بذارم و دیگه سمت جلجتا نرم.

ایمان

امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...