یه تابلو از گل شقایق داشتیم. گلها رو با هم چیده بودیم. قاب کرده بودمشون. روزی که مطمئن شدم دیگه برنمیگرده تابلو رو گذاشتم بیرون از خونه. یادم رفته بود. یک دفعه حقیقت مثل مشت کوبیده شد توی صورتم. اینکه دارم الکی در جا میزنم. زندگی رو به بطالت میگذرونم. دارم هویتم رو به هیچ تقلیل میدم. از دست میدم. از دست میرم.
خوابم نبرده هنوز و سحر شده. اینبار از وحشت خودم. چه کردم من؟
No comments:
Post a Comment