Saturday, March 15, 2025

ایمان

امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرماه تا حالا، نفس نکشیدم. اضطراب پشت اضطراب. چطور زنده ماندم؟ چطور ادامه دادم؟
حالا امید وسط مغزم دم تکان می‌دهد که ببین.
دیشب رفتم لب دریا. چند ماه بود دریا را فقط از دور دیده بودم؟ هوا خفه بود. گرم بود و آدم فت و فراوان. فکر کردم که در نهایت زنده ماندم. دوره‌ی یک ساله تمام شد. سه ساله تمام شد. دوره‌ی پنج و هفت و هزار هم. 
بعد از شب طولانی. بعد از گرمای جهنم.
حالا نمیمیرم.

1 comment:

دریا

 وقتهایی که بچه بد نفس میکشه، رنگ نصف زبونش عوض میشه. صبح روی سینه ام خوابیده بود و با خس خسی ترین حال ممکن نفس میکشید و زل زده بودم به زبون...