Friday, January 24, 2025

.

 توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.

صدا بزن

 شب، گفته بودم بیا این کوچه رو تا پایین بریم. میخواستم برسیم به خیابان کندی که من خیلی دوستش داشتم. میخواستم چیزی رو از چشم من ببینه. چیزی که در کلام گنجوندنی نیست و با قدم زدن دیروقت در کوچه های استانبول قدیم بدست میاد. گم نشدیم اما چیزی که میخواستم رو ندید. کوچه های تاریک دید. سرما دید و گیج شدن در خیابونی خلوت که برای رسیدن به اسکله باید خیلی راه میرفت. بعدها - که میشه حالا - دیگه دلم نخواست گوشه هایی که چشمم میبینه رو با کسی شریک شم. همیشه با آدمها چه نزدیک و چه دور جاهای معمول تر رفتم. تقریبا همیشه راضی بودند.

پریروز قدم زدم و رسیدم به همون حوالی. خیابون ناآشنا بود و نگاهم به مسیر. وقت برگشت، در و دیوار و بالا رو نگاه کردم و ساختمونی دیدم که عجیب میچسبید عکاسی بشه. ساختمون قدیمی. سبز شده و پر از تاریخ. یاد اون یک عالمه گشت و گذارمون برای ثبت تهران کوبیده شد توی صورتم. یاد پنجره ها. ساختمون ها. دستش که دوربین رو چطور نگه میداشت. من که اون سالها صدها عکس از انگشتانش روی دوربین داشتم. کوچه بعدی رسیدم به یک کلیسا. چرخیدم و عکس گرفتم. از پنجره ها. از نور. و از خاطره ای که هیچ کدوم از آدمهاش دیگه حاضر نبودند.

Friday, January 10, 2025

ناگزیر

 گفت بهت زنگ بزنم؟ گفتم آره فقط پنج دقیقه صبر کن. زنگ زد و یک جوری از دقیقه ی اول با مهر تمام بهم صحبت کرد که من اینور ذوب شدم. هجده سال بود از من خبر نداشت. من رو هنوز به شکل سال اول دبیرستانم به یاد می آورد. همون سالی که خودش استاد دانشگاه شد. آدم مخاطب صداش دختر شاد برونگرایی بود که فکر میکرد جهان رو میگیره. 

آدم - من - فقط از درون عوض نمیشه. از بیرون بیشتر عوض میشه. وقتی خودت رو با بازخوردها تنظیم میکنی، بعد از مدتی با همونها هم تعریف میشی. نه؟

دلم برای اونطور مخاطب قرار گرفتن تنگ شده بود. این وقتها میفهمم چقدر خسته و نابودم.

عقوبت

من نمیتونم اینطوری ادامه بدم. این رو فشار شدید این چند وقت بهم نشون داده. احساس فرسودگی که نه، پوسیدگی دارم. احساس گسستگی عمیق از جهان. دیشب فکر کردم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. شب به فکر اینکه نمیتونم غذا پختم. خونه رو جمع کردم . برنامه ریختم. همه چیز مرتب بود. بدون هیچ میلی به ادامه. با خودم شرط کردم یا امروز صبح زندگی رو تمومش میکنم یا دیگه فکرش رو نمیکنم. همه چیز رو پک کردم. بسته قرص رو گذاشتم کنار تختم و دراز کشیدم و اجازه دادم سیاهی اونقدر بالا بیاد که من تصمیم بگیرم.
بعد مامان زنگ زد. با هق هق گریه. که جوابم رو ندادی و ترسیدم. حس کردم در خطری. چیزی شده؟ آدمی که گاهی جوابش رو دو هفته دیرتر میدادم بابت یکساعت و نیم ترسیده بود. خندوندمش تا قطع کردیم. فکر کردم از کجا فهمید؟ فکر کنم هیچ وقت نفهمم.
دلم برای آدمهام تنگ شده. چه آدمهایی که خاطره‌ای از رفاقت داشتیم و چه آغوش. درد خاطره رو استحاله میده. یادم نبود. حالا از کسی بدی به یادم نمیاد. امروز به خودم اجازه دادم بچرخم و خاطرات آرامش‌بخش به یاد بیارم. آرامش خوبی بود. وسط این همه استرس. فکر کردم اگر تهران بودم جرئت بریدن نداشتم. حالا قدرت در زیستن در اون شهر نهفته است یا نزیستن؟
نمی‌دونم که بعد از امروز چی میشه. نمی‌دونم. هیچ نمی‌دونم. فقط کاش بنویسم. می‌خوام که بنویسم. لازم دارم.

Thursday, January 2, 2025

امانم

داغی خورشید که می افته و پرده  رو میکشم، انگار بین من و جهان نه یک تور نازک که دیوار کشیده میشه. گربه ها این ساعت معمولا خوابند. چه کار کنم، چه بخونم و چه ظرف بشورم، اوج آرامش خونه این دقیقه هاست. اون لحظه که فکر میکنی هیچ چیزی نیاز به تغییر نداره.
نسل جدید اگر بود میگفت: تراپی؟ نه ممنونم پرده های خونه رو میکشم.

.

نوشتم: شلوغی جادو زن جان؟