Monday, September 28, 2020
32
Friday, September 25, 2020
اسب عصاری
عادت میکنیم اما. به با دلهره لیست نوشتن، به دانه به دانه و قدم به قدم تلاش برای جلو رفتن، عادت میکنیم به دلشوره ی مداوم. به خیره شدن به یک نقطه و به تکرار چند باره ی چند کلمه از سر ناچاری. عادت میکنیم. به پرت کردن حواس عادت میکنیم حتی. به استیصال گمانم عادت میکنیم. به زل زدن درون شب عادت میکنیم. حتی عادت میکنیم که دچار تزلزل خاطره شویم که در خواب بود که نشسته بودیم به بحث در مورد تفاوت اندوه و حزن و غم و اندوه و ماتم و حرمان یا بیداری؟ عادت میکنیم. کشدار. بیهوده.
دلم هیچ گرم ادامه دادن نیست. هیچ کار نیمه تمامی باقی نمانده. هیچ. هیچ.
شوقی به پیش رفتن هم همینطور. نخی برای ماندگاری هم.
Thursday, September 17, 2020
من، گنگ خواب دیده ات؛ امانم
گمان میکنم که من آدم جغرافیا هستم. آدم ِ به یاد آوردن ِ تاریخ ِ فلان روز با فلان کس و خاطره ساختن نیستم آنقدر که مکان غلیظ تر از چطور بودن در تقویت خاطره هام نقش بازی میکند. خانه را اول در خواب دیدم. آفتاب افتاده بود و کف زمین را روشن کرده بود و مشغول آب دادن به گلدان ها بودم. دیوار آجری خانه ی روبرویی از من فاصله داشت. باد خنک می وزید و همین تصویر، شامل تمام چیزهایی میشد که از یک لحظه به خاطر می سپرم. از چیزهایی که به وقت یادآوری با خودم تکرار میکنم. بیدار که شدم، دچار غم غربت عمیقی شده بودم برای خانه ای که می دانستم نخواهم داشت. قرارمان، تا آن وقت ساکن شدن در برج های سیمانی شهرک بود و نوع پنجره های خانه فرق داشت با اینجا. من اما دلم رفته بود. شروع کردم دنبال خانه گشتن در شهر. آگهی ها را گشتم. به بنگاه ها سر زدم. نبود.
یکی از حالت های عمیق عاشق شدنم این روزها چسبیده به حالم. از تاکسی که بیرون پریدم و شماره پلاک خانه را با عددی که مرد پای تلفن گفته بود پیوند زدم، دیدم که اوه، زیباترین خانه ی خیابان که بارها با حسرت نگاهش کرده ام و یکی دوباری جلوی درش پا سست کرده ام به شوق، حالا منتظر سکنه ی جدید مانده. قلبم بدجور لرزید. انگار دوباره شهریورماه هزار و سیصد و هشتاد و دو رسیده و روی پله های یکی از ساختمان های قدیمی شهر ایستاده ام و اولین مردی که با دیدنش نفسم حبس شد، مشغول بالا آمدن از پله هاست. ناامیدم اما. فکر میکنم همه چیز به ناکامی همان سال برگزار شود. فکر نمیکنم صاحب خانه از ما خوشش آمده باشد. فکر نمیکنم شدنی باشد آنجا زندگی کنیم و آخ که این چند روز مشغول حسرت خوردنم که چرا حسابی به گوشه و کنار خانه سرک نکشیدم تا فرصت بود.
یکبار، هفت هشت سال پیش با رفیقی دور دست آزمایش مسخره ای کردیم. که مثلا چک کنیم وقتی یکی خواب دیگری را میبیند یا به فکر دیگری است، قدرت این یاد چقدر است؟ چقدر خیال ِ کسی برای نفر دیگر قابل لمس خواهد بود؟ که اگر از ته دلم از دور صدایت کنم، می شنوی؟ دیشب خواب دیدم اسباب کشی داریم. من وسط اتاقم، میان جعبه ها و خرت و پرت های نچیده شده بودم و یکی از بازیگران محجوب و معروف و محبوبم آمده بود کمکم. صبح که بیدار شدم، به دختر گفتم حالا من به این خواب میخندم، اما فکر کن فلان کس از خواب بیدار شده باشد و مبهوت مانده باشد، که این چه خواب غریبی بوده برای دیدن که در خاورمیانه، مشغول چیدن خانه ای قدیمی بوده.
دلم میخواهد اما فکر کنم که خانه چطور؟ من خواب دیده امش. آفتابش را. آرامشش را. سگ هایی که میدانم در طبقات دیگرش با آدمها مشغول زندگی اند. من خانه را - خانه ام را- با تمام خوب و بدش خواب دیده ام. با تمام هراس و امنیتش. خانه هم میشود خواب ببیند؟ میشود بداند کسی اینطور مشتاق زیستن درونش است؟ می شود تا این آرزو به اتمام نرسیده، در این حال خوب با من شریک باشد؟
هنوز سه روزی به جواب صاحبخانه مانده. جواب را نگفته میدانم و دلم را میان آشوب این روزها، خوش کرده ام که خبر خوبی میدهد. مغزم میداند دل خوش کنک نشدنی پیدا کرده ام اما. اشتیاقم برگشته به روز قبل از تنها باری که به کسی ابراز علاقه کرده ام و جواب رد شنیده ام. برگشته ام به امید ِ معصومانه ی آن روز و دلم میخواهد تا می شود از خانه برای آدم ها حالا که می شود حرف بزنم انگار که مال من است.
دلم بدجور تپیده این روزها. حالم وقت تنهایی دوباره خوش است. انگار بعد از ماه های طولانی، دوباره با مکانی پیوند خورده ام و آخ که چقدر من آدم ریشه کردن در خاکم.
Sunday, September 13, 2020
Thursday, September 10, 2020
مطرود
Tuesday, September 8, 2020
Friday, September 4, 2020
به رنگ ارغوان
به پهلوی راست دراز کشیده بودم و نگاهش میکردم که رو به من نشسته بود. با همون تنش همیشگی خفیف بینمون که من بگم بهم تکیه بده و اون بگه بذار نگاهت کنم. نور شیطنت کرده بود و یک خط باریک انداخته بود روی آینه. آینه خط رو تابونده بود روی بازوی چپش و تمام تنش، ارغوانی رنگ بود. به لطف پرده ی پشت سر. من به پهلوی راست دراز کشیده بودم و داشتم سعی میکردم صحبت کنم. که از اون دیوار لعنتی که آخه تو اصلا حرف نمیزنی عبور کنم. که کلمه بسازم. که اصلا مگه من کاری به جز همین یک کار هست که بگم بلدم؟
گفتم اما این چند روز، من نه فقط انگار که یک تصمیم گرفته باشم، شروع کردم به عمل کردن. بلاخره چرخ های تغییر به حرکت افتاده توی دنیای من. بلاخره کاری که این همه سال براش مردد بودم داره انجام میشه. قراره انجام شه. گفتم و فکر کردم شاید صدام کافی نباشه. شاید کامل نشنیده باشه. آروم نوک انگشتاش رو سروندم روی کناره ی چشمم و خیسی رو با دستش پاک کردم و که صدای تلفنش بلند شد. تردید لرزید توی سر انگشتاش. گفتم برو. کسی کارت داره.
نور شیطنت کرده بود و خط باریک انداخته بود روی آینه. آینه خط تابونده بود روی پای من. راه میرفت و خط نور رو قطع میکرد و برای بار اول میوه ی اتفاق رسیده بود.
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.