استخوان ساعد دست چپم تیر میکشه. دارم جدی تر و بیشتر به مهاجرت فکر میکنم. به نظرم میاد که به حد آستانه ی تحملم رسیدم. سر ریز شدم.
انگار دیگه هیچ چیز نیست که به خاک وصلم کنه. انگار اینجا موندم و منجمد شدم.
* از در انتظار گودو آقای بکت.
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
به نظرم اگه وقت/انرژی/حوصلهاش رو داری بد نیست این نقل و قولهایی از کتابها رو که در وبلاگت مینویسی
ReplyDeleteتو
https://fa.m.wikiquote.org/
هم بزاری