Thursday, December 11, 2025

واحه

در یکی از غریب‌ترین چاله‌های افسردگی زندگی‌ام قرار گرفته‌ام. خواستم بنویسم پرت شده‌ام دیدم که نه. انگار غنوده باشم. درکم از زمان، درکم از جهان و درکم از آینده و گذشته به شدت مغشوش شده. دلم ادبیات ته چاه میخواهد. کتابهایی با ریتم این پایین. چیزهایی که همین پایین بخوانم. همین پایین سپری کنم. همین پایین بمانم. هیچ یادم نمی‌آید قبل از این روزها جهان چطور بود.

آخر هفته رفتیم سمت کارخانه‌ی فورد در اینجا. دوتا شهر آن طرفتر از استانبول. سر راه از یک عالمه کارخانه و صنایع مختلف گذشتیم. برعکس قبلتر که این وقتها مبهوت میشدم، این وقتها مغزم سعی میکرد درک کند برای ساختن چنین شاهکاری چه ساز و کاری طی شده، این دفعه درون سرم سکوت خالص بود. سکوت سهمگینی که برای بار اول توی سرم غریبه بودم با خودم. اینجا فهمیدم زیادی سخت گذشته. سختی دیگر تغییرم داده. نداده بود. الان اما از آن نقطه که بعدش هیچ چیزی شبیه قبل نیست عبور کرده‌ام. زورم نکشیده. حتی همین حالا، همین کلمات هم از یک صدای غریبه درون سرم است.

خودم، کجام؟

از ایده‌ی اینکه با فشار آوردن بسیار زیاد، کربن به الماس تبدیل میشود متنفرم. فشار، انسان را می ترکاند. چطور میشود برگشت؟ چطور میشود دوباره انسان شد؟

Thursday, November 20, 2025

.

پرسیدم چه بلایی سرمون اومده؟ ما که رویابینان جهان بودیم. گفت از واقعیت شکست خوردیم.  و گمونم درست گفت. 

Tuesday, November 18, 2025

.

گفت من اگر بودم انقدر دست و پا نمیزدم که تو زدی. میذاشتم حیوون بره. تو واقعا با چنگ و دندون نگهش داشتی این یکی دو ماه. 

Tuesday, November 4, 2025

Neverland

 نیاز دارم از خونه بزنم بیرون و برم و برم و برم و برنگردم. نیاز دارم برم به ناکجای خودم در این شهر. اما خب من در این شهر ناکجا ندارم و غربت یعنی همین. نداشتن نورلند در شهر.

Sunday, November 2, 2025

.

به کمربند جبار نگاه کن دختر و به یاد بسپار عمر انسان از اندوهش طولانی‌تره و بنیاد جهان از چیزهایی غیر انسان‌ساز ساخته شده، از حضور ما بسیار طولانی‌تر.
که هیچ چیز در زیر آسمان همیشگی نیست.

Monday, October 20, 2025

دریا

 وقتهایی که بچه بد نفس میکشه، رنگ نصف زبونش عوض میشه. صبح روی سینه ام خوابیده بود و با خس خسی ترین حال ممکن نفس میکشید و زل زده بودم به زبونش. صبر کردم تا کلینیک باز کنه و بزنمش زیر بغلم و ببرمش تا باز اکسیژن بگیره. این وقتها بهتر نفس میکشه اما اون تنش تو وجودش تلنبار میشه و چند ساعتی بی قراری میکنه. غول اصلی فرداست که وقت دکتر قلب داریم. گذاشتمش رو میز کنار دستم که بخوابه و من به کار برسم و ثانیه ای قرار نداره. دائم وول میزنه و مشخصه اون یکساعتی که ترسیده بوده، هنوز از وجودش خارج نشده.

دکتر میگه به من اعتماد کن. چت جی پی تی الکی میترسونتت. من اما فقط به نفسهای بچه اعتماد دارم. همونطور که اون، به نوازش انگشت من اعتماد میکنه و سعی میکنه بخوابه.

Thursday, October 16, 2025

.

 نوشته بود این پنج هیجان رو که در بدن گیر میکنه رها کن: شرم، اضطراب، ترس، گناه و سوگ. فکر کردم به جز اینها اصلا چیزی در بدنم مونده؟ 

واحه

در یکی از غریب‌ترین چاله‌های افسردگی زندگی‌ام قرار گرفته‌ام. خواستم بنویسم پرت شده‌ام دیدم که نه. انگار غنوده باشم. درکم از زمان، درکم از جه...