Monday, October 20, 2025

دریا

 وقتهایی که بچه بد نفس میکشه، رنگ نصف زبونش عوض میشه. صبح روی سینه ام خوابیده بود و با خس خسی ترین حال ممکن نفس میکشید و زل زده بودم به زبونش. صبر کردم تا کلینیک باز کنه و بزنمش زیر بغلم و ببرمش تا باز اکسیژن بگیره. این وقتها بهتر نفس میکشه اما اون تنش تو وجودش تلنبار میشه و چند ساعتی بی قراری میکنه. غول اصلی فرداست که وقت دکتر قلب داریم. گذاشتمش رو میز کنار دستم که بخوابه و من به کار برسم و ثانیه ای قرار نداره. دائم وول میزنه و مشخصه اون یکساعتی که ترسیده بوده، هنوز از وجودش خارج نشده.

دکتر میگه به من اعتماد کن. چت جی پی تی الکی میترسونتت. من اما فقط به نفسهای بچه اعتماد دارم. همونطور که اون، به نوازش انگشت من اعتماد میکنه و سعی میکنه بخوابه.

Thursday, October 16, 2025

.

 نوشته بود این پنج هیجان رو که در بدن گیر میکنه رها کن: شرم، اضطراب، ترس، گناه و سوگ. فکر کردم به جز اینها اصلا چیزی در بدنم مونده؟ 

Sunday, October 5, 2025

بویوک آدا

گفت هواپیماها قبل از رفتن به فرودگاه روی جزیره دور می‌زنند. نگاه کن. سه تا هواپیما در سی دقیقه بهم نشون داد و توضیح داد فاصله بین لندینگ حدودا چه نظمی داره و نقطه‌ی چرخش و شعاع چرخش رو برام مقایسه کرد. حرفش که تموم شد فکر کردم این «مهاجرانه‌ترین» صحبتی بوده که در این شهر شنیدم. 
آدمی که روزها تلاش کرده رازهای زندگی جدیدش رو از جزییات اطرافش بیرون بکشه.

Saturday, October 4, 2025

.

بچه خیلی عجیبه. من رو می شناسه. با من صحبت می‌کنه و گاهی حتی چیزکی در مورد خودش بیان می‌کنه. اما همزمان می‌دونم همه چیز رو خیلی سریع قراره فراموش کنه. می‌دونم شاید شش ماه بعد هنوز من رو به یاد داشته باشه اما دو سال بعد چطور؟ اون موقع دیگه چیزی یادش نیست. وقتی باهاش صحبت میکنم می‌دونم این فراموشی چقدر نزدیکه و همزمان می‌دونم این سوپرپاور منه. زنی که به زودی فراموش میشه.

 حالا قدر این قدرت رو میدونم.

Monday, September 29, 2025

37.2

نوشتم، به شهر خیس زل زدم، دوباره نوشتم و سعی کردم آنقدر نفس عمیق بکشم تا آروم بشم و بعد تازه صدای اذان اومد. 
اعلام روز نو.

37.1

دخترکم که مرد، من حدود یک ماه و نیم تمام درکم از زمان و مکان رو از دست دادم. درد آنقدر عظیم بود که صداها رو تا مدتها به شکل کلمه نمیشنیدم. اصوات نامعلوم بودند. از درک عاجز بودم. وسط سیاهی مطلق نشسته بودم و حتی نمی‌فهمیدم تاریکی تا کجاست. بعد جنگ شد و وسط جنگ، بیماری و عمل بابا پیش اومد. و بعدتر موج‌های مصیبت بعدی. از شهریور تازه زمین زیر پام دوباره شکل گرفته. 
خواب دیشب -خبر فوت بابا، تنهایی عظیم استانبول و ناتوانی شدید صحبت در خواب- نشونم میده کجام. رضا قاسمی برای جمله‌ی «چرا سیاهی فرق دارد با سیاهی» یک کتاب نوشته و این چند ماه من صرف آموختن همین شد.
چندین ساعت وسط خواب مردن بابا گیر کرده بودم و حتی نمی‌تونستم با کسی صحبت کنم. انگار عصاره تابستان رو شب آخر به خواب ببینی.

37

توی خواب، بابا مرده بود. دقیقا شب تولد سی و هفت سالگی. وسط شهر آفتابی استانبول. من ساعتها توی لفافه‌ای از درد راه رفته بودم و گیج دور خودم گشته بودم که حالا چه کنم. پنج صبح، توی تاریکی و سرمای استانبول بیدار شدم حالا. کادوی امسال، همین زنده بودن بابا.

دریا

 وقتهایی که بچه بد نفس میکشه، رنگ نصف زبونش عوض میشه. صبح روی سینه ام خوابیده بود و با خس خسی ترین حال ممکن نفس میکشید و زل زده بودم به زبون...