Monday, August 26, 2024

دور شدن و نزدیک شدن به خانه

بدترین ساعت ممکن بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. این همه سال بخاطر ساعت کاری دارم دیر میخوابم ولی هنوز ترجیح بدن خوابیدن حدود ده شبه و بیدار شدن قبل از شش صبح. شدنی نیست اما. شدنی نبوده این چند سال. دیروز تعطیل بود و با خیال راحت قبل یازده خوابیدم. چهار و چند دقیقه بیدار بودم. هی چرخیدم. هی گوشی دست گرفتم. آخر گفتم برو اسکله اصلی. شش نشده ایستگاه اتوبوس بودم. اتوبوس مجیدیه اومد که برای من خنده دارترین اتوبوس شهره. چرا اسمهای محلات این دو شهر انقدر یکیه؟ مجیدیه، دوشان تپه، توپخونه. چهل و پنج دقیقه بعد از روی پل رد شده بودم و رسیده بودم اول بلوار بارباروس. گوگل میگفت پنجاه دقیقه پیاده روی داری. هفت صبح، هوای شهر دم داشت. 
بلوار بارباروس رو خیلی دوست دارم من. یک سر و گردن از محله های دیگه ی شهر تر و تمیزتره. بدون اینکه زیادی شیک باشه، شیکه. بدون اینکه زیادی قشنگ باشه قشنگه. من رو یاد ولیعصر میندازه. هم بارباروس، هم یک بخش کوچک خیابان بغداد. هی راه رفتم و هی چنار دیدم و درخت زیتون دیدم و تخمین زدم الان کدوم درخت از پونصدسال رد شده. چطور درخت چنار انقدر زیباست؟ چنار و صنوبر. چنار برای من یعنی شهر آشناست و صنوبر یعنی خونه. این رو چند سال پیش با دلخوری به بابا گفتم. توی حیاطش پنج تا صنوبر به چه بزرگی داشت که میدونست من دوستشون دارم. یکبار رفتم و دیدم قطعشون کرده. گفت پر از کرم و حشره شده بودند و لازم بود. همین شد که گمونم بعد از درختها یک بار یا دوبار بیشتر اونجا نرفتم. توی پنج سال دو بار. 
حوالی آخرهای خیابون یه مجسمه سوار بر اسب دیدم. یه جوان بدون سیبیل بر اسبی با یک پای برافراشته. سعی کردم به یاد بیارم یک پای افراشته و دو پای افراشته ی مجسمه معنیش چی بود. یادم نیومد. دور مجسمه گشتم و هیچ توضیحی هم نداشت. گوگل اما لطف کرد و نشونم داد مجسمه ی مرد سوار بر اسب، سلطان محمد فاتح رو نشون میده. مردی که استانبول رو فتح کرد. پسربچه بوده واقعا. بیست و یک ساله. حتی از اسکندر وقتی شروع به لشکرکشی کرد هم جوونتر بوده. 
بیست دقیقه ی بعد اسکله بودم. کشتی خلوت بود اما این حد خلوتی رو دیگه توقع نداشتم. فقط من طبقه ی بالای کشتی بودم. هشت و چند دقیقه ی صبح. هی چرخ زدم و از این سر کشتی رفتم اون سر و به شهری نگاه کردم که تمام سعی اش رو این مدت کرده که من رو بپذیره. که خونه باشه. که با من راه بیاد. استانبول دروازه ی بین دنیاهاست و به نظرم دوست نداشتنش کار سختیه. اما برای من شهر حسودی بوده. همیشه بیشتر از سلام، خداحافظی داشته برای من.
صبح فکر کرده بودم اگر اتوبوس بدقلق فلان خط برسه، همون که پنجاه دقیقه یکبار میاد، یک سره میرم تا مجیدیه کوی که ببینم مسیر این ساعت صبح چطوره. فکر کرده بودم برای زندگی جدیدم بد نیست یه تخمین زمانی داشته باشم از اینجا تا اونجا. توی کل مسیر، یک لبخند کج و پهن بودم و یک صورت به شدت پف کرده و چشمهای گم شده در پف صورت. وقتی برگشتم خونه، خنده هه بزرگتر شده بود. پف کمتر. استانبول به گمونم داره با من راه میاد. با سرکشی ها و کلافگی هام. شهر خوبیه.
دروازه. آدم در دوران زندگی در دروازه لایه لایه پوست میندازه.
مثل مار

Friday, August 16, 2024

جمعه

 بغض و سردرد که از حد گذشت،  گفتم اصلا به کتلت پناه میبرم. گوجه و پیاز رو قاطی کردم. سیب زمینی زدم. سویا و تخم مرغ و همه چیز رو با هم سرخ کردم.هر چقدر فکر کردم سیب زمینی کتلت چطور بود یادم نیومد. سیب زمینی قیمه ریز بود. سیب زمینی مرغ درشت. برای کتلت چه میکردیم؟ آخر خلالهای ناموزون و کج و معوجی رو ریختم توی روغن. بد نشد. قطعا خوب هم نشد.

روایتم از زندگی رو از دست دادم. این اون چیزیه که این روزها بده. یادم رفته چطور بودم و کی بودم. هر روز رو از نو میگذرونم بدون اینکه به یاد بیارم. نصفه شب بیدار شدم و تا صبح از درد زیستن به خودم پیچیدم. این چند سال به وفور حالم به همین بدی بوده. میدونم زندگی در لبه چه جای ترسناکی برای زیستن فراهم میکنه. میدونم و زندگیم همینه. هنوز نتونستم ازش در بیام. نتونستم روایت درستی از حیات رو پیدا کنم.

داستان به سادگی داستان زیستن ماست. من روایتگر افتضاحی شدم. کلمه هام کم شدن. نوشتنم بد شده و همین دقیقا روی زندگیم داره اثر میذاره. از پس نوشتن به هر بهانه ای بر نمیام و زندگی کردنم مختل شده. باید بنویسم. باید بد بنویسم اما بنویسم. باید بنویسم. دارم در این نوع زیستن از بین میرم. باید بنویسم.

امان

فشار اونقدر سخت نیست که بیهودگی فشار سخته.