Sunday, July 14, 2024
پله
بهش گفتم یه کاری کردم که اگر بفهمی احتمالا دوستیمون برای همیشه تموم میشه. چند لحظه قبلش گفته بود هر کسی یه مرز انسانی داره که از اون گذر نمیکنه. من فکر کرده بودم دارم از مرز انسانی عظیمی گذر میکنم. چندین دقیقه براش مقدمه چیدم. زمین و آسمون رو پیوند زدم و گفتم فلان کار رو ممکنه بکنم. گفت کارت مثل اونهاییه که بخاطر ویزا دکترا میخونن. انگار که بگیم به ساحت مقدس علم توهین میکنند. بیشتر که حرف زدیم، گفت نه حتی. کارت مثل اونهاییه که حتی رشته رو دوست هم دارند.
یه مقدار از تنش شدیدم کم شد.
از تنش شدید اینجای زندگی خسته ام. خسته به معنی اینکه هر کاری میتونم انجام بدم که فقط این تنش متوقف بشه. «بعد جایی هست که درد متوقف میشه.» رسیدم به اونجا. مشکل اینه درد که به اینجا میرسه، یعنی آدم در موقعیت تصمیم گرفتنه. یا اوج بگیره یا سقوط کنه. مسیر، دیگه به پایان میرسه.
چند روز پیش با چاقو دستم رو بریدم. روز سختی بود. اونقدر که فکر میکردم درد نداشت و این خیلی بد بود. امتحان کردم و دیدم بدنم حس دردش رو نسبت به حالت عادی از دست داده. شب از خونه زدم بیرون که راه برم. منگ منگ بودم. به سر کوچه نرسیده از نفس افتاده بودم. باز رفتم تا سینما. یه بلیط گرفتم که «اینساید آوت» رو پخش میکرد. نمیدونم با چه عقلی فکر کردم انگلیسی خواهد بود. نبود. کارتون کودک. به زبان ترکی. وسطش زدم بیرون و دوباره گریه کردم. قبل از رسیدن به سینما گریه کرده بودم. توی سیاهی سالن گریه کرده بودم. هوا دم داشت. ماشینها رد میشدن و دایم یک صدا توی سرم میگفت «بپر». یک صدای دیگه میگفت دختر جان این حد حال بد طبیعی نیست. لطفا برو دکتر. تو واقعا نیاز به کمک حرفهای داری و صدای اول میگفت بعد از کجا معلوم همه قرصها رو دوباره یکدفعه نخوری؟ آشوب خالص.
میدونم که «میخوام» چکار کنم اما خستهام. واقعا خسته. دلم تصمیم گیری، برنامه ریزی، اجرا و نتیجه نمیخواد. دلم تنش نمیخواد و زندگی به دلخواه من نیست. زندگی یک چیز کشدار معمولی و گاهی سخته. من توی گاهی گیر کردم. بدجور گیر کردم.
از دست خیلی از آدمها دلخورم. حس بدیه. حل کردن مشکلات خیلی سخته انگار. گاهی فکر میکنم من چرا یه مهارتهایی رو هنوز یاد نگرفتم؟ یاد نگرفتم مشکلم رو حل کنم.
شاید حل بشه. نمیدونم. هیچ وقت بخاطر جونم نترسیده بودم. این هفته ترسیدم. فردا یکشنبه است و هفته از نو شروع میشه. جهنم هم محدود در زمانه. و این خوبه.
یکی از این دو مسیر رو خواهم رفت. زندگی فعلی تموم شده.
Wednesday, July 10, 2024
قیچی
بزرگترین ناتوانیام که هنوز نتونستم بهش غلبه کنم، کنترل کردن حس خشم، غم و ناتوانیام در محدودهی مرزهای تنمه. فضای خونه کاملا تحت اختیار منه و این وقتها انگار کل دنیا لبریز از احساساتی میشه که نمیتونم کنترلشون کنم. انگار که وسط دریای طوفانی باشم و موج موج احساس بیاد. بدترین حالتش وقتیه که چند روز طول میکشه تا خودم رو کنترل کنم.
به جز من، این دوتا گربه به شدت تحت تأثیر خلق و خوی من قرار دارند. این وقتها به شدت اذیت میشن و به هم میریزن. بیشتر از معمول معدهشون به هم میریزه. دعوا میکنند و به دعوت به بازی توجهی نمیکنند. آب خوردن و غذا خوردنشون حتی خراب میشه. خجالتی که از این دوتا میکشم به شدت روی شونه هام سنگینی میکنه.
آماده شده بودم که بخوابم که یه صدای بلند -حتی میشه گفت مهیب- بلند شد. بچه در چند شماره خودش رو رسوند به تخت. قلبش آنقدر تند میزد و جوری ترسیده بود که نمیتونستم ثابت بغلش کنم. آرومتر که شد رفتم دیدم پارچ آب رو از روی میز کار پرت کرده و پودر شده. تکههای بزرگ رو برداشتم. روی مابقی پارچه انداختم تا فردا جارو بزنم. بچه هم کمی آروم گرفت. انگار میترسید دعواش کنم. بار دوم بود که چیزی میانداخت. دو بار در نه سال. میدونم اهل خرابکاری نیست. بچکم.
کاش اما خودم امروز فرصت شکوندن داشتم. روز خشم بود. روز قبول کردن اینکه یکی از نخهای زندگیم که نازک شده بود، برای همیشه پاره شده. سخته. هم سخت هم ناگزیر. حتی میدونستم که رخ داده اما اینطور دیدنش سرشار از خشمم کرد.
تقریبا هیچ چیز از این هویت کسی که یازده فصل پیش پاش رو توی این شهر گذاشت در من نمونده. به جز اینکه هنوز بلد نیستم وقتی وسط دریای احساسی میافتم، چطور مدیریتش کنم.
عجیبه که سادهتر نمیشه. عجیبه که عادت نمیکنم.
Subscribe to:
Posts (Atom)
ایمان
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
از این همه گریه کردن خسته ام.