اعلام روز نو.
Monday, September 29, 2025
37.2
نوشتم، به شهر خیس زل زدم، دوباره نوشتم و سعی کردم آنقدر نفس عمیق بکشم تا آروم بشم و بعد تازه صدای اذان اومد.
37.1
دخترکم که مرد، من حدود یک ماه و نیم تمام درکم از زمان و مکان رو از دست دادم. درد آنقدر عظیم بود که صداها رو تا مدتها به شکل کلمه نمیشنیدم. اصوات نامعلوم بودند. از درک عاجز بودم. وسط سیاهی مطلق نشسته بودم و حتی نمیفهمیدم تاریکی تا کجاست. بعد جنگ شد و وسط جنگ، بیماری و عمل بابا پیش اومد. و بعدتر موجهای مصیبت بعدی. از شهریور تازه زمین زیر پام دوباره شکل گرفته.
خواب دیشب -خبر فوت بابا، تنهایی عظیم استانبول و ناتوانی شدید صحبت در خواب- نشونم میده کجام. رضا قاسمی برای جملهی «چرا سیاهی فرق دارد با سیاهی» یک کتاب نوشته و این چند ماه من صرف آموختن همین شد.
چندین ساعت وسط خواب مردن بابا گیر کرده بودم و حتی نمیتونستم با کسی صحبت کنم. انگار عصاره تابستان رو شب آخر به خواب ببینی.
37
توی خواب، بابا مرده بود. دقیقا شب تولد سی و هفت سالگی. وسط شهر آفتابی استانبول. من ساعتها توی لفافهای از درد راه رفته بودم و گیج دور خودم گشته بودم که حالا چه کنم. پنج صبح، توی تاریکی و سرمای استانبول بیدار شدم حالا. کادوی امسال، همین زنده بودن بابا.
Monday, September 22, 2025
Sunday, September 7, 2025
Tuesday, September 2, 2025
شهریور
گفت ببین، همین حالا من هر مشکلی داشته باشم تو با شیرینترین کلمات بخش مثبتش رو نشونم میدی اما به خودت که میرسی، مسائل برات «پرابلم» هستند. گاهی اما همه چیز داره کار میکنه. تو نیاز به بهبود داری. همین.
گفتم چقدر عجیب. من همیشه به مثبت اندیشی افراطیام معروف بودم. کجای زندگی عوض شدم؟
کجای زندگی؟
Subscribe to:
Comments (Atom)
دریا
وقتهایی که بچه بد نفس میکشه، رنگ نصف زبونش عوض میشه. صبح روی سینه ام خوابیده بود و با خس خسی ترین حال ممکن نفس میکشید و زل زده بودم به زبون...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...