Tuesday, December 29, 2020

از آدمهای یواش

سالها پیش، رفیقی داشتم که بعد از ازدواج مهاجرت کرده بود کانادا. هر چقدر همسرش مرد پر شر و شوری بود، دخترک آرام بود و بی صدا و دچار ترکیبی از هراس و گوشه پسندی. آن وقت ها، روزهای هر دو نفرمان که میشد گاهی می نشستیم به حرف زدن - همان چت کردن خودمان-.  یکی از سرگرمی های خوبش را به من هم یاد داده بود/ با من به اشتراک گذاشته بود:

دوربین هایی بودند که رو به آشیانه های حیوانات مختلف تنظیم شده بودند و می شد بنشینی و ساعت ها نگاهشان کنی. یا مثلا دوربینی رودخانه را نشان میداد و اگر وقت خوشی رسیده بودی، خیل خرس های قهوه ای را میدیدی که در حال شکار ماهی اند. دوربینی بود که کف آب بود و همینطور رنگ به رنگ ماهی مختلف از جلوی لنزش رد میشد. و البته که گاهی دوربین فقط آبی عمیق را نشان میداد.

محبوب ترین دوربینش - که محبوب ترین دوربین من هم شد - آشیانه ی عقابی بود که دو تا جوجه ی تازه از تخم در آمده داشت. دختر پرنده ها را از وقتی که هنوز از تخم در نیومده بودند دنبال میکرد. من که عادت دیدن آشیانه پیدا کردم، جوجه ها هنوز به سن بال زدن نرسیده بودند. 

هنوز گاهی وقت های بی تابی و بی خوابی، به عقاب ها فکر میکنم. گاهی به عبور ملایم نهنگ های خاکستری در دل اقیانوس و به میزان بی اهمیت بودن من و دغدغه هام برای فکر بزرگشان. گاهی هم به ستاره ها زل میزنم. تاریکی گاهی خیلی عمیق میشود. راه برون یافت هم گاهی به همان شدت عمق میگیرد. شب می گذرد. بلاخره میگذرد.

پ.ن: یک شب یکی از گونه های جغد به آشیانه دستبرد زد. یکی از جوجه ها را کشت و با خود برد و دیگری فقط بال بال زد و تلاش کرد اما کاری از یپش نبرد. چند شب بعد هم جوجه دوم کشته شد. عقاب به آشیانه که برگشت، هیچ اثری از جوجه هاش نبود. پایان غم انگیزی شد. شبیه واقعیت طبیعت. 

این یکی از آشیانه هاست

Sunday, December 27, 2020

.

 میدونم زندگی از این پیچ اگر بگذریم، از این تپه اگر رد بشیم و از این رودخونه به سلامت اگر عبور کنیم به تجربه ی قشنگی تبدیل میشه. اما فقط به سادگی میخوام  همینجا بشینم. همین امروز. همین این عصر. همین این غروب. توان درد کشیدن روزهای آتی رو ندارم.  آخه واقعا فضیلتی در درد کشیدن نیست.

.

 خانم تانزانیا از بورخس نقل قول کرده که: 

یک بار داستانی نوشتم، نوعی تمثیل درباره مردی که ترسیم تصویری بسیار بزرگ را آغاز می‌کند. چیزی شبیه نقشه‌ای وسیع که بر آن اشکال گوناگونی دیده می‌شود، مثلا تپه‌ها، اسب‌ها، جویبارها،ماهی‌ها، جنگل‌ها و برج‌ها و انسان‌ها و انواع و اقسام چیز‌های مختلف و در لحظه نهایی، وقتی روز مرگش فرا می رسد، در می‌یابد که تمام این مدت در حال ترسیم تصویر خویش بوده است.
این وضعیت اکثر نویسندگان است. چنین تصور می شود که درباره چیزهای مختلف می‌نویسیم. اما، در حقیقت، آنچه سرانجام باقی می‌ماند حافظه‌مان است.منظورم این است که، در نهایت، آنچه خواننده می‌بیند قیافه ما است، خطوط چهره ما، هر چند که کاملا بی خبریم.
این بدان معناست که نمی‌توانیم از خودمان بگریزیم. اما لازم نیست در این راه تلاش کنیم. تمام مدت، ناخودآگاه در حال کاوشی درونی هستیم.


موسیقی

 رفیق، بی نیازترین آدمیه که من در زندگیم دیدم. آخرین باری که دیدمش، نشسته بود روی پشت بوم خانه ی بهار و داشت با شوق برام می گفت توی این مدتی که از بهار رفتن - از شهر رفتن در واقع - مسیرش خیلی طولانی شده اما آخ که بیدار شدن با هیاهوی گنجشک ها، لذت عجیبی داره.

دست هاش رو توی هوا تکون میداد و درخت می کشید و میگفت فکر کن فلانی، لای تمام درخت ها، همه پر گنجشک. همه پر صدا.

.

این دو گانه بودن تاریخ میلادی و شمسی رو دوست دارم. یکی رو مبدا تغییر میگیرم و یکی رو مبدا تحویل. خوش میگذره هم. هر چیزی که دو ماه و بیست روز ارزش انجام داشته باشه، می ارزه که ادامه پیدا کنه. زمان سنجیدن هام اکثرا به میلادی می افته. دارم حالا به خود این ساله ام نگاه میکنم و تعجب میکنم از این همه تفاوت. نه که قرار بوده باشه فرقی رخ نده، اما اون حساب شده تر شدن رفتارها، اون کمی مکث کردن قبل عکس العمل، اون بخشی که اول به قدر کافی صبر میکنم و بعد خشم رو سر دیگری میریزم - حالا مگر در مواقع خاص - تمام اینها برام هنوز خیلی جدیدتر از اون هستند که به صورت عادتی انجام بشن. حاصل همین سه چهار سال اخیر هستند همه. 

من بیننده ی خوبی هستم. این رو خیلی وقته میدونم. شنونده ی خوبی نیستم هنوز اما. یعنی هر وقت اراده میکنم میتونم به قدر نیازم روی چیزی یا کسی دقیق بشم اما به زمان بندی مورد نظر خودم. شنونده ی خوبی نیستم. وقتی آدم روبروم میخواد حرف بزنه یا نیاز داره دیده بشه، خیلی وقت ها من حواسم جای دیگه ایه. این باشه هدف سال جدیدم. حتی باشه هدف ده ساله ی نو. بهتر شنیدن. یا حتی شروع به شنیدن کردن.

.

دیدن خود، چرا انقدر سخته اسماعیل؟ با خویشتن روبرو شدن؟ دلیل واکنش و کارها رو دونستن؟ پیدا کردن خود نه در دیگری، نه در آینه ی رفتار با نفر روبرو بلکه دیدن عریانی خود در رویارویی با خود. دانستن شکل واقعی خود و تراشیدن خود

Friday, December 25, 2020

اهدنا الصراط المستقیم، که قربونت برم

نه درویش مسلکیش از من دورش کرده، نه مادی گرایی واضح من منجر به فاصله گرفتن ازش شده. سرحالم از زیستن در دنیایی که رفیق اینطور سازش ناپذیر مشغول نبرده.

 

.

... او همچون زنی که تازه بوسیده شده می‌درخشد.

حق نوشتن/ جولیا کامرون/ سیمین موحد

Monday, December 21, 2020

.

درد این وقتها، قاطر چموش. روی کمر سم می‌کوبد. در میانه‌ی دل غوغا می‌کند و وقت پوشیدن لباس خواب، بلوا راه می‌اندازد که فقط بلوز و شلوار نرمولکی. فقط چپیده زیر پتو.
آرام نمی‌گیرد هم. هر ماه تنم چراگاه است. خودم له زیر موج عواطف.

Sunday, December 20, 2020

اسب‌های آسمان خاکستر می‌بارند

توی خواب‌هام، خانه‌ی بهار هنوز هست. علاوه بر دیشب، در همین هفت تا ده روز اخیر یک بار دیگر هم خوابش را دیده بودم. در خواب رفته بودم اتاق خالی و خنک طبقه پایین که همیشه سایه بود. خواب سایه‌ی روی زمین حیاط افتاده‌ی درخت انجیر که میشد دید نور چطور از لای برگ هاش رد می‌شود و موزاییک‌ها را روشن میکند. باد یواش میزند و برگ‌ها یواش تکان میخورند و نور یواش حرکت میکند. خواب خودم که تلاش میکردم میزم را، میز محبوبم را وسط اتاق بگذارم و بنشینم به کار کردن. تصویر قشنگی است که به همان اندازه می‌تواند محزون باشد. خانه‌ای که سکونتگاه من نیست، درختی که شاید جان از این تابستان به در نبرده باشد، اتاقی که زیاد رفته بودم و مال همسایه پایینی بود و یک بر ِ سرتاسر شیشه‌اش، همیشه خنک و کم نور نگهش می‌داشت و میزم، میز من، میز محبوبم که حتی در خیالات و خواب‌هام هم نشده ازش جدا شوم. همه ی اینها که می‌توانند زیبایی خالص باشند و می‌توانند بوی یک عصر خاکستری پاییزی را  بدهند که دورانش به سر آمده.

برای من، همین که خانه‌ای هست، جایی هست که وقت خواب‌هام بهش پناه ببرم یعنی شادی. چند سال پیش - گمانم ده یازده سال قبل از حالا - وقت تخیل فعال که میشد، وقتی قرارمان این بود که خودمان را در جایی تصور کنیم که به آن «خانه» می‌گفتیم، من گره می‌خوردم چون هیچ جایی دیگر نمانده بود که لنگر روانم باشد. باید به خیلی قبل برمیگشتم. باید خودم را قانع می کردم به فلان تصویر. به فلان نور. به فلان روز ظهر وقت بازی. به فلان وقت خیال‌پردازی. اصل نبود اما، چیزی بود که می‌ساختمش. خودم را «قانع» می‌کردم. حالا اما لازم نیست. مغزم جایی از این شهر را خانه می‌داند و همین عجیب خوب است. مغزم میزی از وسایلم را ناف خانه‌ام می داند و همین خوب است. 

گمانم باید یکبار، حسابی دور شده باشی تا بفهمی این نزدیک شدن چیزی به جانت چقدر ارزشمند است. و صد البته که دلم برای خانه‌ام تنگ شده.


Monday, December 14, 2020

عزیز ‏من، ‏دیگه ‏قراره ‏خفاش ‏نباشم

تا جایی که یادم میاد، اولین خواب این بود که دست کاف رو گرفته بودم و داشتیم می رفتیم سمت خونه‌ی اون وقت ها. آلونک ته یوسف‌آباد. از زیر پل رد شدیم و چرخیدیم و بعد جهان عوض شد. زمین ساده، شد ساحل دریاچه با یه قایق تفریحی خوشگل سفید و یه بچه دلفین شیطون که در حال آب‌بازی و جست‌و‌خیز بود. چند دقیقه بعد قایق انگار که در اسید حل شده باشه، زنگ زده به عمق دریاچه رفت. جسد دندان دندان خورده‌ی بچه دلفین روی شن‌ها افتاد و یک دهان بزرگ، بزرگ و سیاه، بزرگ و سیاه و عمیق، روی سطح آب باز میشد و هر چیز زنده ای رو میبلعید. جسد الف که با گیس های بافته‌اش خفه شده بود رو روی همون ساحل پیدا کردیم. من دو نفر بودم اونجا. یک نفر قاطی باقی انسان‌ها روی ساحل ایستاده و به شدت ترسیده و مشغول جیغ زدن، و یک نفر دیگه کاپتان یک کشتی همراه چند نفر آدم که یک نفرشون رو میشناختم و آدم عزیزی در زندگیم بود، روی کشتی. 

چیزهای عجیبی هم توی این سال‌ها دیدم. از آدمی که کله‌ای از شلغم داشت و جمعیت رو با بمب ترکوند، تا کله‌ی قطع شده‌ی فیلی که چشم‌هاش رو کور کرده بودند و عاج‌هاش رو قطع کرده بودند، و دهانش رو جوری با سیم بسته بودند که یک شبکه سیمی شطرنجی بین لب هاش تشکیل شده بود، از جمعیت موتور سواری که یا زهرا گویان از خیابون رد می‌شدند و باتوم تکون می‌دادند،  خفاش های گوشت‌خواری که صورت برادرم رو خوردند و باعث مرگش شدند، دایناسوری که حرف میزد، کالسکه ای که بدون اسب حرکت میکرد، سایه ای که مداوم دنبالم بود، افسردگی به شکل دختری با گیسوان بلند به اسم عسل، خانه‌ای پر از حمام و بخارات، مهمانی در تکیه‌ی تهران، پرت کردن اشتباهی آدمی که دست و پاش رو بسته بودم به شکل ناخواسته در چاه فاضلاب و جا خوردنم از قتلی که مرتکب شده بودم و هزار چیز دیگه. یا تصویرهای تکراری‌ام از مکان‌ها: استرالیای خوابم که علف زارهای بزرگ داره و تا قطب کشیده میشه و اردوگاه‌های اجباری بومیان داره، ارومیه با کوچه های شیب‌دارش، کانادا و اون نمایشگاه نقاشی حیرت‌انگیز، شهرک چهار برجه‌ای که بابا اونجا زندگی میکرد، اون خونه‌ی خیلی بزرگ با زیر زمین عجیبش که هیچ وقت جرئت نکردم نقشه‌اش رو بکشم، یا از اون دانشگاه عجیب و غریب که شکل یک قلعه بود تا این اواخر، اون تپه ای که بالاش قرار بود کتابخونه برای دانشگاه بسازند اما توی خواب بعدی وزارت خونه ساخته بودند.

و با آدم هام. توی خواب ها. آخ از دیدار دلبخواهم با آدم‌هام در خواب‌هام. 

دیروز به دکتر گفتم من دیگه تحمل ادامه‌ی این وضع رو ندارم. یک قدمی خودکشی رسیدم دوباره. روزهام از سردرد فلج شده و شب‌ها از کابوس. گفتم پنج شب خواب دیدن در هفته، اکثرا خواب آشفته، چیزی نیست که بتونم تاب بیارم. موقعیتی نیست که بتونم ادامه بدم. بهش گفتم با وضعیت روحی این روزهام، بعید نیست جلسه ی بعد من نباشم که بیام. کاری کن. گفت این قرصی که یکساله میخوری کار اصلیش همینه. روی زمین نگهت داره و حالت رو بهتر کنه و نوسانت رو کم. خندیدم که نه. اصلا کارا نیست. واقعا کارا نیست. من با چنگ و دندون خودم رو زنده نگه داشتم. یه کار جدی‌تر بکن. 

بالای نسخه یک قرص جدید نوشت. گفت این خواب‌هات رو قطع میکنه.

امشب اولین شبیه که قراره قرص جدید رو امتحان کنم. توی نسخه، دکتر چهار قلم جدید وارد کرد که دو تاش به شدت خواب‌آورن. یکبار یکی از دکترهایی که این مدت مراجعه کرده بودم، یکی از همین ها رو تجویز کرد و گفت فقط کامل میخوابونتت. یعنی در طی دوره درمان احتمالا به هیچ کاری نرسی. فقط خواب باشی. مغز رو کامل تعطیل کنی. نخوردم و فکر کردم شاید جایگزینی باشه. دومی رو دو هفته پارسال خوردم و روزی هجده ساعت خواب بودم. دیشب اما یک دوز از هر دو دارو گرفتم. امروز یک دوز. پنج ساعت از بیدار شدنم میگذره و سه لیوان قهوه خوردم و الان به شدت منگم. به شدت منگ. کرکره ی مغزم پایین کشیده شده. تازه هنوز یک ساعت به شروع زمان کارم باقی مونده.

نمیدونم آخر این مسیر به کجا برسه. نمیدونم از امشب به بعدم چطور بگذره. نمیدونم بخوابم، بیدار باشم یا از پس زندگی چطور بر بیام. نمیدونم من که با اعتماد به ثابت بودن همه چیز این سالها کارمند نبودم و درآمدم متناسب با بهره‌وری هر روزه ام هست، قراره بخش مالی زندگی رو چطور بگذرونم. هیچ دیدی ندارم. فقط از دیشب دارم فکر میکنم که خب، دوست ساعت‌های تاریکی‌ام رو قراره از دست بدم. اون دنیای رنگارنگ‌ترم رو، اون جهان سرشار از جست و جو و معاشقه‌ام رو، قراره پشت در بذارم. قراره درش رو ببندم انگار.

نمیدونم اثرش چی باشه. فقط میدونم بعد از این همه سال زندگی در اون دنیا، باید به دنیای روز آدم‌ها برگردم. کاش میشد اما همیشه اونجا بمونم.

 اینجا غریب‌ترم. و تنهاتر.

Friday, December 11, 2020

ارشکیگال

 بدون هیچ حفاظی، تا از او در برابر سبعیت و خشم ارشکیگال حفاظت کند.

ارشکیگال

 و تا به جایگاه ارشکیگال، هفت دروازه بود. و در هر دروازه، اینانا چیزی به ودیعه گذاشت تا بتواند عبور کند. دروازه ی اول جواهراتش، دروازه ی دوم، لباس های زربفتش، تا دربان در هفتم به  او اجازه ی عبور داد و اینانا،  عریان در برابر ارشکیگال قرار گرفت.

ارشکیگال

 دوست دارم از مرز بنویسم. انگار که آخرین وادی باشه که بشه ازش کلمات رو شکل داد.

ارشکیگال

 یک بار، نه شاید خیلی دور از امروز، من رو صدا میکنه و بر نمیگردم. دخترها آروم روی تخت خوابیدن. یکی کنار سرم و یکی دقیقا کنار انگشت های پام. اینبار دلیل دست و پا زدنم همین دوتا شدن. هیچ دستاویزی اما ابدی نیست.

Wednesday, December 9, 2020

.

پام لغزیده تا جهان زیرین. تا پیش ارشکیگال.

Saturday, December 5, 2020

.

شب
شب
شب
شب
و در میانه‌ی شب
فانوس دریایی

Thursday, December 3, 2020

.

خوابت رو دیدم دیشب. داشتی می‌خندی. نمی‌دونستی من هستم شاید. نمی‌دونستی دارم نگاهت می‌کنم. داشتی کارهای ساده‌ای انجام می‌دادی. پیرهن کتان سفید آستین کوتاه تنت بود. از همین مدل‌هایی که تن‌درست سالهاست می‌فروشه و هنوز محبوبه. «حضور» خوبی داشتی. حضور کاملی داشتی. اونقدر در قاب کامل بودی که نیازی نمی‌دیدی سرت رو بالا بیاری و‌ من رو ببینی. من فقط با شگفتی نگاهت میکردم.
بعدتر، ازت دور شدم.‌ تو کنار دریاچه موندی. کنار اون رشته کوه سرسبز. دور شدم و رسیدم به شهر خودم. تازه رسیده بودیم. باید می‌رفتیم و‌ لوازم التحریر می‌خریدیم. باید تخت نو سفارش می‌دادم. باید خرید می‌کردم و به معاشرت‌های خودم می‌رسیدم. به دخترم گفتم تو برو قهوه بگیر تا من لباس بپوشم و بیام. رفت و سعی کردم خودم رو دوباره جمع کنم. سر پا کنم.
توی خوابم همه چیز ادامه داشت. مثل بیداری.

درد می‌دراند روح

 چند روز پیش یکی از بچه‌ها نوشته بود که چقدر احساس عصبانیت می‌کند. که چه تمام احساسات را، اندوه، خشم، ناامیدی و هر چیز دیگری را به عصبانیت تبدیل میکند. انگار از دور در حال نگاه کردن به خودم باشم، یک نفر به جز من داشت عصبانیتش را با کلمات من می‌نوشت. شبیه من. بعد از مدت‌ها، احساس کردم زیاده شده‌ام. فهمیده شده‌ام.

ما به تغییر امید داشتیم. گمانم آخرین نسلی بودیم، جزوی از آخرین نفراتی بودیم که فکر میکردیم به این سرزمین مدیونیم. این تنها دلیلی بود که برای حضور داشتن تلاش کردیم. حداقل در مورد خودم، حالا که زمان گذشته بدون سرافکندگی میتوانم ادعا کنم هر جا فکر کردم باید  وسط بپرم، صدایی بالا ببرم یا از جایی بالا بروم، هر جا باید میانه باشم، حضور داشتم. بودم. من به این سرزمین همیشه خودم را بدهکار دانستم. با هر درختی که خشک شد، هر سیلی که روان شد و هر بار صحبت از بچه‌ای بود که نیاز به وسایل داشت و از دستم کاری بر می‌آمد، چیزی درونم به خارش افتاد که من را صدا می‌زنند. فکر میکنم در زندگیم فقط یکبار و به یک چیز با اطمینان متعهد ماندم. اون هم همین احساس تعلقم به این سرزمین بود.

اما واقعیت اینه که ما شکست خوردیم.

حالا که زمان کافی گذشته، حالا که اواسط سال یازدهم از اون موج سبز عظیم لذت بخشیم، میتونم وقت بارون کنار پنجره‌ی اتاقم بشینم و شهرزاد بهشتیان در گوشم گواه بخونه و گریه کنم و بنویسم که ما شکست خوردیم. از این سرزمینی که این همه عاشقش بودیم، یا تبعیدمون کردند یا موندیم و مجبور شدیم ویرانیش رو ببینیم. 

دختر برام نوشته که آره. همینه. ما به هر دری زدیم، به در بسته خوردیم. مطلقا هیچ دستاوردی کسب نکردیم. من نفسم گرفت باز که انگار کلمات من و گلوی دیگری با هم اینجان. من هیچ دستاوردی از این ده یازده سال اخیر ندارم. مطلقا هیچ دستاوردی ندارم. چون در سرزمین خودم، امکان حضور و مشارکت، امکان تاثیر گذاری و ایجاد تغییر رو از دست دادم و این برای من معنای دستاورد بود. من هیچ وقت آدمی نشدم که بخوام مویی از خرس بکنم یا با مکنت و مال خوشحالی بیشتری به دست بیارم. به جاش هر چقدر داره میگذره، این شکست، این سکوت سنگین جمعی بیشتر روی گلوم سنگینی میکنه. برای من دستاورد در امنیت کشورم بود. در بهتر شدن زندگی آدم‌ها. در خودکشی نکردن بچه‌هامون. من هیچ وقت دلیلی نمیدیدم اگر کاری رو میتونم درست و رسا انجام بدم، تاکید به پیوند اسمم با اتفاق داشته باشم. که نرده‌بان پیشرفت شخصی بسازم. برای من مدرسه رفتن یک دانش آموز با لبخند می‌ارزید. نجات دادن جان هر دخترکی می‌ارزید. تغییر ایجاد کردن در جامعه به قیمت حیاتم به همه چیز می‌ارزید.

ما شکست خوردیم اما.

من بلد نیستم بدون این سرزمین زندگی کنم. این بلد نبودن از نابلدی‌ام در پذیرفتن فرهنگ دیگه‌ای نمیاد. از عدم توانایی‌ام در یادگیری زبان دیگه‌ای نشأت نمیگیره. معناش برتر دونستن نژادی بر نژاد دیگه نیست. من فقط بلد نیستم بدون این سرزمین زندگی کنم. حالا اما، مدت هاست خشم همینجاست. اندوه همینجاست. شکست خوردن همینجاست. آدم‌هایی، نامردهایی، با تمام توان و پولشون تلاش کردند من رو در زندگی شکست بدن. من رو به حاشیه برونند. من رو حذف کنند و حالا موفق شدند. علم به توفیقشون من رو هر روز شکنجه میکنه. هر روز پوست من رو میدره. نتونستم عادت کنم. به این یک چیز در زندگیم نتونستم عادت کنم. نتونستم. 

احساس میکنم هر روز و با هر خبر و با هر بلاهت بالادست‌ها، یکبار از نو جانم تکه و پاره میشه.

گواه رو از اینجا گوش بدین لطفا. شاید شما هم مثل من باریدید. یا شاید هم حس کردین در این اندوه تنها نیستید.

Sunday, November 29, 2020

.

 دریا برگشته روی شهر. ماشین ها از ولیعصر بالا میرن و صدای موج میاد.

Friday, November 27, 2020

زمستان

شکم‌سیری این روزها به حد خطرناک و کشف نشده‌ای رسیده اسماعیل. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام را بستم و فکر کردم خب، واقعا حسرتی ندارم. فقط حیف که داستان را هیچ وقت ننوشتم. بدهکاری من به این جهان اگر فقط کلمه و بوسه باشد، مقبول است هنوز.
درد آزارم می‌دهد. منتظرش بودم انگار.

Thursday, November 26, 2020

.

 با اون هیکل پشمالوی چاق گنده اش اومده نشسته سمت چپ سینه ام. نفسم رو گرفته و اندازه ام در برابر جهان بدجور آب رفته. در لیست کارهای دو هزار و بیست نوشته بودم دویدن. اگر شد اینبار ماراتون. نشد بیست و یک کیلومتر. این روزها خط زده ام و جایگزینش کرده ام با هر سه روز یکبار هم که شده از خانه خارج شو.

.

اعتمادم به تمام ارکان زندگیم ریخته. ویران شده. هر شب دخترها تا صبح روی تخت - یکی کنار بالش و یکی کنار قلبم- می‌خوابند و باز، هر بار وقت بی‌خوابی گوگل می‌کنم: آیا گربه‌هام از بودن کنار من راضی هستند؟


قایق ‏کاغذی

به پیک پنجم و ششمش که رسید، سرش خجول چرخید سمتم که اما میدانی، آن وقت‌ها که نمی‌دانستم فلانی معشوق‌جانت است وقتی می‌خواندمش به نظرم حسابی بود. نوشته‌هاش، عکس‌هاش و منشش بهم می‌چسبید. این دو سال اخیر اما چیزی انگار عوض شده. حالا زمینی‌تر شده برام.
خندیدم که آره. این جادوی من است. این تنها جادوی من است در واقع. دوست داشتنم، حتی بدون آنکه بدانی معطوف به کیست اطرافش مه غیر واقع‌گرایی ایجاد میکند. تو فلانی را بی که بدانی از چشم من می‌دیدی. از نگاه من می‌خواندی. من می‌ توانم بهترین درون هر کسی را بیرون بکشم. زیباترین لبخندش. مهربان‌ترین حالتش. حسابی‌ترین وجه وجودش.
خندید که آره. پیک بعدی را بلند کرد که به سلامتی.

Tuesday, November 24, 2020

هر روز از ولیعصر چندین بار صدای آمبولانس می آید و بند دلم پاره میشود

گلدان جدیدمان که پشت پنجره ی اتاق پسر بود، یخمال و چلیده شده. مهمانش کردم به اتاقم و از امروز، قرار شده هر روز چند نوبت اسپری آب بگیرد و سهم نوازشش چند برابر شود و اصلا تا آخر فصل سرما همینجا بماند. من از یک طرف چسبیده ام به شوفاژ و کله ام را تکیه داده ام بهش و آرام سرفه میکنم و دنبال آفتاب میگردم، گلدانکم، طفل معصوم، از آن سمت برای یکبار دیگر تلاش میکند از پا نیفتد.



Thursday, November 19, 2020

.

 آیا میل زیستن - واقعا؟ - از همه چیز قوی تر است؟

Wednesday, November 18, 2020

.

ساعت چهار صبح یکی شروع کرد وحشیانه به در خونه کوبیدن. سریع از جام پریدم و یه چیزی برداشتم بپوشم در رو با لباس خواب باز نکنم. در رو که باز کردم دیدم خانم همسایه پشت دره و با داد و بیداد شروع کرد فریاد زدن که روی کولرتون باید پتو بندازید. صدای وحشتناکش اذیتمون میکنه. حدود پنج ثانیه طول کشید تا از خشم منفجر شدم. شدیم دو تا زن (فکر کنم با سی چهل سال اختلاف سن) که جیغ میزدن. ساکت نمیشد. اونقدر ساکت نمیشد که از توی خونه اولین پارچه ای که دستم اومد رو برداشتم و به زور سعی کردم فرو کنم توی دهنش. چند دقیقه بعد فهمیدم لباس خوابه بوده و پارچه اش خیلی هم برای ساکت کردن فریاد کارا نیست اما آب دهن رو خوب خشک میکنه. 

همسایه ی پایین سمت راست چنددقیقه بعد سعی کرد من رو از محل دور کنه و آرومم کنه. تمام بدنم داشت میلرزید و مرتعش بودم. سوار ماشینش شدیم و در حینی که در شهر میچرخید و به کارهاش میرسید، من آرومتر شدم. وقتی برگشتیم خونه، شروع کرد بچه هاش رو از خواب بیدار کردن. سه تا بچه داشت. خونه اش اول دو خوابه بود بعد مغزم تصمیم گرفت نه بهتره کوچک ترش کنه. شد یک خانه ی  یکخوابه که انقدر کوچیک بود که توی هال تخت دیواری کار گذاشته بودند برای بچه ها. بچه هایی که شش صبح بیدار شده بودند برای تمرین پیانو. برای بازی با عروسک تک شاخ. برای تمام کارهایی که باید.

هواشناسی اعلام کرده از فردا شهر سردتر میشه. سه چهار روز بیشتر به پایان ماه دوم پاییز نمونده. یک هفته ای هست که پکیج ها رو روشن کردیم. توی خوابم اما هوا گرمه. توی خوابم زن همسایه به جای اون لبخند آرومش، جیغ میکشه. توی خوابم توی ساختمون یک عالمه بچه زندگی میکنند که قبل از روشن شدن هوا زندگیشون شروع میشه. دنیای خوابم از هیچ معیاری پیروی نمیکنه.

 کتاب از فلج خواب نام برده بود. اینکه مغز در طی تکامل به این درک رسیده که برای اینکه عینا واکنش های توی خواب رو نشون نده، بدن رو در طول شب دچار فلج کنه. من دوباره رسیدم به دورانی که چند شب پشت هم و هر شب و هر شب با صدای جیغ کشیدنم بیدار میشم. با فک باز دردناکم. با پرش اعضای تنم. بیدار میشم و بعد بین شش تا هشت ساعت زمان نیاز دارم تا مغزم آروم بگیره و بتونم به بقیه ی زندگیم برسم. 

ای کاش ای کاش ای کاش روزنی در کار بود.

Tuesday, November 17, 2020

.

حجم اندوهی که هر بار وقت نوشتن خودش را به رخم میکشد، هر بار هر بار هر بار وحشت زده ام میکند. روی کاغذ، اینجا، وقت های صداقت.

حی و حر

آقای گلفروش بلد بود تصدق گلدان ها برود. بلد بود خاکشان را درست و درمان عوض کند. بلد بود گلدان خوب انتخاب کند و بلد بود بهم گوشزد کند وسواس الکی پیدا کرده ام و حال تمام بچه هام خوب است. از وقتی جاگیر شدیم، نه فقط دخترهای خودم که بچه های سین هم با سرعت در حال جوانه زدن و رشد کردن و پخش و پلا شدن هستند. گاهی هنوز یادم میرود آبشان بدهم. یادم میرود چک کنم کم شدن آفتاب حالشان را عوض کرده یا نه و یادم میرود نگران سرما باشم. دخترها اما در حال رشدند. در حال بزرگ شدن.

جواب پاتولوژی مامان منفی آمد. اولین خبر خوب شد بعد از حدود دو سال. امیدی نداشتم و این اواخر مابین آوار تمام چیزهای بد، این یکی نفس گیر شده بود. آخر پناه بردم به آخرین سنگرم و چشم هام را بستم. که حالا که کنترل زندگی از دست من خارج است، خودم را در زندگی غرق میکنم. برای عملش ندیدمش. برای نقاهتش ندیدمش. به جاش خودم را در احمقانه ترین بخش های زندگی غرق کردم. دوباره شروع کردم کتاب نصفه خواندن. دوباره رنگ عوض کردن. دوباره دور خود گشتن. البته که بی فایده.

مادر سین یک نیمه جنگل گلدان داشت. از آن همه سبزی و طراوت، فقط ده دوازده تایی کاکتوس کوچک مانده. گلدان ها به امانت آمده اند اینجا. جواب پاتولوژی اش همین پاییز مثبت آمد. به عمل جواب نداده و هر روز هر روز هر روز میبینم چطور سین بیهوده سعی میکند خودش را در زندگی غرق کند. که چطور نبیند. چطور کارهای نصفه کند. تصمیمات احمقانه بگیرد و البته که بی فایده.

به خودم افتخار نمیکنم بابت از پس زندگی بر آمدن. رسیده ایم به آنجا که هیچ چاره ی دیگری به جز همین راه نداریم. شده ایم برگ درخت. و عجیب پاییز زیبایی است.

Sunday, November 15, 2020

.

بد خوابیدن و عاشقی مثل هم هستند. وقتی درگیر یکیشان هستی، هیچ چیز دیگری نمیبینی. دلت صحبت از هیچ چیز دیگری نمیخواهد. برای چیز دیگری سرت نمی چرخد.

Tuesday, November 10, 2020

اهلی ‏شدن

نوبت جارو شدن این کوچه یک جایی بین ساعت دوازده و ده دقیقه تا دوازده و بیست و پنج دقیقه‌ی شبه. آروم کنار پنجره‌ام دراز می‌کشم، سرم رو روی بالش جا به جا می‌کنم و از میانه‌ی تاریکی پنج طبقه پایین‌تر از من، به قشنگ‌ترین سهمم از صدای شهر گوش می‌کنم: خش... شب بخیر عزیزم. خش... شب بخیر عزیزم. خش... شب بخیر عزیز من.

Thursday, November 5, 2020

یاد بعضی خاطرات روشنم میدارد

 یک کتابچه گرفتم برای سنجیدن این روزهام و مرتب کردن میزان کارها و تنظیم میزان نیاز به شتابزدگی ام. یک بخشی اش نوشته بود هر کسی در زندگی حتما شانسهای بزرگی داشته. بزرگترین شانسی که آورده ای کدام بوده؟ خنده ام گرفت که حتما منظور نویسنده برنده شدن اتفاقی در یک مسابقه، گرفتن ضربه ای در بیسبال یا به ثمر رسیدن گل در فوتبال، برنده شدن در لاتاری یا چیزهایی از این قبیل بوده. یادداشت کردم بازداشت نشدن فلان روز، قسر در رفتن فلان موقعیت و حسابی دویدن و کتک نخوردن در سیزده آبان یازده سال پیش.

Wednesday, November 4, 2020

با پیشانی ِ چسبیده به سقف آرزو

فقط دنیام نیست که آب رفته. فقط معاشرتها نیست. خودم کوچک شده ام. کوچک. خیلی کوچک.

.

 بعد از این همه سال، هنوز گاهی باید به خودم یادآوری کنم که از هنوز نوشتن از این گوشه ی جهانی که این همه بزرگ شده، دنبال پیگیری هیچ چیز مهمی نیستم یه جز صحبت کردن با خودم با صدای بلند. همین. که هیچ نیازی نیست این همه متن منتشر نشده.  هیچ نیازی نیست.

این یک وجب جا به همین نقص های دائمی اش هنوز خواستنی است.

Monday, October 26, 2020

.

 خواب گلدونهایی رو دیدم که روی هره ی پنجره ی خونه ی بابا جا گذاشتم. هشت روز پیش بهشون آب داده بودم. همه شون کاکتوس بودند اما توی خوابم تشنه بودند. دلهره، نیمه شب امانم رو برید.

Monday, October 19, 2020

60

حساب کردم که شصت روز، فقط شصت روز بدور از استرس های معمول و دائمی زندگی کنم و صبر کنم تا زندگی ترتیب بگیره. عصر، با تپش شدید قلب از خواب پریدم. چهل دقیقه کلنجار رفتم تا آروم شدم و تونستم به مابقی روز برسم. حاصل، یک چیز بیشتر نیست: یا زندگی رو به دست میگیرم و خودم رو از زیر آوار بیرون میکشم، یای دیگری هم وجود نداره.


Thursday, October 15, 2020

تا اگر روز دیگری بود، اگر آفتابی بود

قصد غر زدن ندارم و غر میزنم. گم شدن کیفیتی از زندگی ام، بدجور توی ذوقم میزند و زده. چیزی گم شده که عادت به نبودنش ندارم. حتی نمیدانم چیست. توانم برای ایستادگی در برابر اتفاقات آب رفته. جوری که به یاد نمی آورم قبل تر مدل دیگری بودم یا فقط زندگی ساده تر بود. این چند روز مچ خودم را گرفتم که یکبار دیگر تمام انگیزه، تمام امید و تمام علاقه ام به زندگی از دستم سر خورده. هنوز به نظرم چیز زیادی از زندگی نمی خواهم و همان به دست نیامدن چیز کم هم، سرگشته ام کرده. 

با رام خداحافظی کردیم. طول کشید. سخت بود. همانقدر که نزدیک شدنمان انرژی برد، دور شدنمان هم زخم و زیلیمان کرد. نمی رفت. نمیخواست برود. امشب مچ خودم را گرفتم که دو قدمی پیام دادن و صحبت کردنم. انگار نمی روم. خواسته ام اما به رفتن است. لا به لای کاغذها، تمام کلماتی که این مدت نوشته ام، دعوت به نماندن بوده. مرز بین عادت، مرز بین ماندن، مرز بین نیاز به حفظ شرایط موجود آنقدر قاطی شده که تغییر تلاش ماورای توانم می طلبد. ماندنش دیگر از سر مهر نبود و هیچ چیز بدتر از عادت نیست. حالا رفته و من برای زندگی روزمره داشتن حالا دیگر توانی ندارم.

منگم. آن ور ِ جنگجوی درونم مسیرش گم شده. منگم و جهت یابی ام به طور کامل مختل شده. هر روز لیست کارها را جلویم می گذارم. تا حد ممکن انجام میدهم و نمیدانم چرا. تا حد ممکن درگیر میشوم و نمیدانم چرا. این خساستم در زندگی آزارم می دهد. من بلد بودم سرزنده تر باشم. بلد بودم بی وقفه انرژی تبدیل به حیات کنم. چیزی اما گم شده. کیفیتی از زندگی ام رفته و این نبود، بدجور توی ذوق میزند.

 احساس میکنم تسلیم شرایط شده ام. شرایط از من قوی تر شده، شرایط از من بزرگتر شده، شرایط بالای سرم ایستاده و تازیانه ای به اسم تقدیر بالای سرم تکان میدهد. من به تقدیر باور نداشتم و حالا کمتر از قبل باور دارم. به قوی بودن خودم و توانم برای تسلط به زندگی باور داشتم و حالا تمام باورم از بین رفته. تسلیم شرایط شده ام. قبول کرده ام یکی از سنگریزه های کف زمینم که سیلابی که از روی من رد میشود بدون اهمیت به حضور و وجود من کار خودش را میکند. بدتر اینکه حس بدی ندارد. حس خوبی ندارد. هیچ حسی ندارد حتی.

فرانکل، در توضیح اردوگاه های کار اجباری توصیف موجزی داشت از آدمهایی که امیدشان را به ادامه از دست میدادند. که نگاهشان خالی میشد. که حضورشان فقط حضور بود. به دردی نمیخورد. به سمتی نمیرفت. در روز راه میروم و حرکت میکنم و آن چوب شدگی بدن را احساس می کنم. آن تسلیم شدن. زانو زدن هم نه. فقط نگاه کردن. 

فکر نمیکنم جان به در ببرم. این صادقانه ترین فکر این روزهاست.

.

 پوستم نازک شده. بدون اغراق. بدون آرایه. امروز دو تکه از پوستم کنار رفت و خون خزید بیرون. توانم ته کشیده. امیدم هم. حوصله ی ادای جنگیدن برای زندگی ام هم.

Tuesday, October 13, 2020

هم‌خوانی

ما همه این‌چنین هستیم - بخشی از ما در حال زیست می‌کند و بخشی با قرون گذشته پیوند دارد.

کتاب سرخ/ یونگ/ نشر مصدق

Monday, October 5, 2020

امضا ‏به ‏اسم ‏تو

کلاریسای نازنین*، بعد از شهود و شهوت از خشم نوشته. این هفته با دخترها داستان را تمام کردیم. این اواخر به جلسات شنبه‌هایمان طلسم افتاده بود. دو ماهی بود که هر جلسه یک موقعیت جغرافیایی عجیب بودم و صحبت میکردیم. اینبار اما خانه بودم. داستان را بهتر خواندم. بهتر خط کشیدم (و آخ چقدر از این کارم متنفرم و چقدر به یادداشت‌های گاه به گاهم‌ محتاج) و تمام که شد، بعد از مدت‌ها به آنها هم کنار هم بودنمان بهتر چسبیده بود.
اواخر داستان، کلاریسا از لزوم سوگواری برای زخم‌ها گفته. اینکه چقدر مهم است پایان بعضی مسیرها را بپذیریم. اینکه قبول کنیم زخم‌هایی همیشه خون‌چکان می‌مانند. که چقدر خوب و درست خواهد بود اینکه هر مسیری که ناکام مانده، هر راهی که به مقصد نرسیده، هر نون اول‌ فعل آرزو را با گذاشتن صلیب علامت بزنیم. برگردیم و اجازه ی التیام بدهیم. بدانیم شاخه‌ای، امیدی، خیالی برای همیشه ناکام مانده.
نقاشی خانه امروز تمام شد. کمی آبی برای اتاق من، کمی خاکستری برای هال و کمی فیروزه‌ای برای دیوار انتهایی. شبیه قرار. دلم هیچ چیز نویی در خانه‌ی جدید نمی‌خواهد. هیچ ماجراجویی جدیدی. فقط برگردم، پشت سرم را نگاه کنم و بپذیرم گاهی هیچ راهی به جز «پذیرش» تمام شدن نیست. هیچ راهی.
خیلی سال پیش، به تاریخ جهان ِ حالا خیلی سال پیش، با بچه‌ها گروهی راهی جایی بودیم. جلوتر از من رفته بود. پای رفتنم خشک شده بود و نگاهش کرده بودم چطور آرام دور می‌شود. سال‌دارترین رفیق جمع جرئت کرده بود و پرسیده بود چی شد و گفته بودم نگاش کن. ببین که چقدر زیباست. نگاه کرده بود و به مهر خندیده بود و رفته بود. حالا باید برای این خاطره صلیبی بسازم. در واقعیت نه من بهش رسیدم، نه هیچ وقت برگشت و پست سرش را نگاه کرد. من خسته شدم. نخ نازک را پاره کردم و همه چیز تمام شد. رابطه، بودنش و آن دخترک شاد خنگ امیدوار به عشقی که بودم.
آن بهار نمی‌دانستم این نه پایان که شروع ماجراست. حالا میدانم اما. اصلا حالا که به مقصد رسیده‌ی سربلند داستان‌ها نیستم، حداقل به خشم هم نبازم. آمور فتی. در برابر جهان به جای جنگیدن، نظاره کن. هیچ چیز ماندگار نیست.
*کتاب زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند، داستان خرس ماه هلالی، نشر پیکان

Saturday, October 3, 2020

تن.....ها

سیستم داخلی بدن دخترک از بعد از عملش و تاثیر داروی بیهوشی به هم ریخته. چند روزی باید دوباره شربت بخورد و خشمش را وقتی با سرنگ شربت توی دهانش میریزم با شدت نشان میدهد. صبح چنگ کشید و کف دستم را پاره کرد. یک خط عمیق، پوست پاره شد و گوشت صورتی کمرنگ بیرون زد. این تبدیل عجز به خشم، تبدیل خشم به فریاد آنقدر آشنا شده که از این کلافگیش دلم براش سوخت. درد برای من هم، پوششی شد تا خشم خودم کمی پایین برود.

حالا دقایق کمی هست که خشمگین نیستم. دقایق کمتری که میخندم. حتی هفته ی پیش به خودم هدیه دادم و یک شب تمام هراس داشتم و فرداش حالم بهتر بود. از همین جایگزینی وحشت به جای خشم. همین چیدمان دوباره ی احساسات حتی منفی آرام ترم کرده بود. این روزها کمتر لحظه ایست که از هیولای خشم آلود درونم دورم. تلاش ناخودآگاهم برای دوام آوردن، منجر شده بین تن و احساس دوباره فاصله بیندازد. عملا لذت بردن از تن برام ناممکن شده و درد درد درد، تمام مساحت زیر پوستم را پر کرده.

تولد در کرونا فرصت مغتنمی بود. از به یاد نیاورده شدن لذت بردم گمانم. آدمیزاد گاهی از یاد می برد که چقدر تنهاست.

Friday, October 2, 2020

Monday, September 28, 2020

32

پیچ رو رد کردم و یک دفعه ارتفاع کم شد. افتادم بین دوتا مسیر کوه و باریک شد راه. ظلمات. نه قدرت نور شهر و نه نورهای کمکی ایستگاه بالا و پایین می‌رسید به تاریکی
 سرم رو بلند کردم و چرخیدم رو به عقب و آسمون رو نگاه کردم که پر ستاره شده بود. انگار یک عالمه شمع روشن کرده باشی. خندیدم. محکم فوت کردم رو به آسمون.

Friday, September 25, 2020

اسب عصاری

 عادت میکنیم اما. به با دلهره لیست نوشتن، به دانه به دانه و قدم به قدم تلاش برای جلو رفتن، عادت میکنیم به دلشوره ی مداوم. به خیره شدن به یک نقطه و به تکرار چند باره ی چند کلمه از سر ناچاری. عادت میکنیم. به پرت کردن حواس عادت میکنیم حتی. به استیصال گمانم عادت میکنیم. به زل زدن درون شب عادت میکنیم. حتی عادت میکنیم که دچار تزلزل خاطره شویم که در خواب بود که نشسته بودیم به بحث در مورد تفاوت اندوه و حزن و غم و اندوه و ماتم و حرمان یا بیداری؟ عادت میکنیم. کشدار. بیهوده. 

دلم هیچ گرم ادامه دادن نیست. هیچ کار نیمه تمامی باقی نمانده. هیچ. هیچ.

شوقی به پیش رفتن هم همینطور. نخی برای ماندگاری هم.

Thursday, September 17, 2020

من، گنگ خواب دیده ات؛ امانم

گمان میکنم که من آدم جغرافیا هستم. آدم ِ به یاد آوردن ِ تاریخ ِ فلان روز با فلان کس و خاطره ساختن نیستم آنقدر که مکان غلیظ تر از چطور بودن در تقویت خاطره هام نقش بازی میکند. خانه را اول در خواب دیدم. آفتاب افتاده بود و کف زمین را روشن کرده بود و مشغول آب دادن به گلدان ها بودم. دیوار آجری خانه ی روبرویی از من فاصله داشت. باد خنک می وزید و همین تصویر، شامل تمام چیزهایی میشد که از یک لحظه به خاطر می سپرم. از چیزهایی که به وقت یادآوری با خودم تکرار میکنم. بیدار که شدم، دچار غم غربت عمیقی شده بودم برای خانه ای که می دانستم نخواهم داشت. قرارمان، تا آن وقت ساکن شدن در برج های سیمانی شهرک بود و نوع پنجره های خانه فرق داشت با اینجا. من اما دلم رفته بود. شروع کردم دنبال خانه گشتن در شهر. آگهی ها را گشتم. به بنگاه ها سر زدم. نبود.

یکی از حالت های عمیق عاشق شدنم این روزها چسبیده به حالم. از تاکسی که بیرون پریدم و شماره پلاک خانه را با عددی که مرد پای تلفن گفته بود پیوند زدم، دیدم که اوه، زیباترین خانه ی خیابان که بارها با حسرت نگاهش کرده ام و یکی دوباری جلوی درش پا سست کرده ام به شوق، حالا منتظر سکنه ی جدید مانده. قلبم بدجور لرزید. انگار دوباره شهریورماه هزار و سیصد و هشتاد و دو رسیده و روی پله های یکی از ساختمان های قدیمی شهر ایستاده ام و اولین مردی که با دیدنش نفسم حبس شد، مشغول بالا آمدن از پله هاست. ناامیدم اما. فکر میکنم همه چیز به ناکامی همان سال برگزار شود. فکر نمیکنم صاحب خانه از ما خوشش آمده باشد. فکر نمیکنم شدنی باشد آنجا زندگی کنیم و آخ که این چند روز مشغول حسرت خوردنم که چرا حسابی به گوشه و کنار خانه سرک نکشیدم تا فرصت بود.

یکبار، هفت هشت سال پیش با رفیقی دور دست آزمایش مسخره ای کردیم. که مثلا چک کنیم وقتی یکی خواب دیگری را میبیند یا به فکر دیگری است، قدرت این یاد چقدر است؟ چقدر خیال ِ کسی برای نفر دیگر قابل لمس خواهد بود؟ که اگر از ته دلم از دور صدایت کنم، می شنوی؟ دیشب خواب دیدم اسباب کشی داریم. من وسط اتاقم، میان جعبه ها و خرت و پرت های نچیده شده بودم و یکی از بازیگران محجوب و معروف و محبوبم آمده بود کمکم. صبح که بیدار شدم، به دختر گفتم حالا من به این خواب میخندم، اما فکر کن فلان کس از خواب بیدار شده باشد و مبهوت مانده باشد، که این چه خواب  غریبی بوده برای دیدن که در خاورمیانه، مشغول چیدن خانه ای قدیمی بوده.

دلم میخواهد اما فکر کنم که خانه چطور؟ من خواب دیده امش. آفتابش را. آرامشش را. سگ هایی که میدانم در طبقات دیگرش با آدمها مشغول زندگی اند. من خانه را - خانه ام را- با تمام خوب و بدش خواب دیده ام. با تمام هراس و امنیتش. خانه هم میشود خواب ببیند؟ میشود بداند کسی اینطور مشتاق زیستن درونش است؟ می شود تا این آرزو به اتمام نرسیده، در این حال خوب با من شریک باشد؟

هنوز سه روزی به جواب صاحبخانه مانده. جواب را نگفته میدانم و دلم را میان آشوب این روزها، خوش کرده ام که خبر خوبی میدهد. مغزم میداند دل خوش کنک نشدنی پیدا کرده ام اما. اشتیاقم برگشته به روز قبل از تنها باری که به کسی ابراز علاقه کرده ام و جواب رد شنیده ام. برگشته ام به امید ِ معصومانه ی آن روز و دلم میخواهد تا می شود از خانه برای آدم ها حالا که می شود حرف بزنم انگار که مال من است.

دلم بدجور تپیده این روزها. حالم وقت تنهایی دوباره خوش است. انگار بعد از ماه های طولانی، دوباره با مکانی پیوند خورده ام و آخ که چقدر من آدم ریشه کردن در خاکم.

Sunday, September 13, 2020

.

 نمیتونم تصمیم بگیرم. نمیتونم بنویسم.

Thursday, September 10, 2020

مطرود

هنوز به اینکه بدن داره کم کم توی موقعیت‌های خیلی عزیز و خیلی مهم زندگیم تنهام می‌ذاره عادت نکردم. انگار در حال خداحافظی با یه دوست خیلی عزیز باشم، هر قدمی که کم میاره، حزن ملایمی جانم رو پر می‌کنه و سوال قدیمی و همیشگی این وقتها تکرار می‌شه: گریزی هست؟

Tuesday, September 8, 2020

تقاطع

دلم خونه اسماعیل. دلم از خودم به خون نشسته.

Friday, September 4, 2020

به رنگ ارغوان

 به پهلوی راست دراز کشیده بودم و نگاهش میکردم که رو به من نشسته بود. با همون تنش همیشگی خفیف بینمون که من بگم بهم تکیه بده و اون بگه بذار نگاهت کنم. نور شیطنت کرده بود و یک خط باریک انداخته بود روی آینه. آینه خط رو تابونده بود روی بازوی چپش و تمام تنش، ارغوانی رنگ بود. به لطف پرده ی پشت سر. من به پهلوی راست دراز کشیده بودم و داشتم سعی میکردم صحبت کنم. که از اون دیوار  لعنتی که آخه تو اصلا حرف نمیزنی عبور کنم. که کلمه بسازم. که اصلا مگه من کاری به جز همین یک کار هست که بگم بلدم؟

گفتم اما این چند روز، من نه فقط انگار که یک تصمیم گرفته باشم، شروع کردم به عمل کردن. بلاخره چرخ های تغییر به حرکت افتاده توی دنیای من. بلاخره کاری که این همه سال براش مردد بودم داره انجام میشه. قراره انجام شه. گفتم و فکر کردم شاید صدام کافی نباشه. شاید کامل نشنیده باشه. آروم نوک انگشتاش رو سروندم روی کناره ی چشمم و خیسی رو با دستش پاک کردم و که صدای تلفنش بلند شد. تردید  لرزید توی سر انگشتاش. گفتم برو. کسی کارت داره.

نور شیطنت کرده بود و خط باریک انداخته بود روی آینه. آینه خط تابونده بود روی پای من. راه میرفت و خط نور رو قطع میکرد و  برای بار اول میوه ی اتفاق رسیده بود.

Friday, August 28, 2020

اعتدال

زنگ زدند که غذای دخترک رسیده. فقط کمی قیمتش از بار قبلی بالاتر رفته. حدود سی درصد. که اگر خواستم، چون از دو ماه پیش ثبت نام کرده ام، میتوانند تا سه روز دیگر یک بسته برام نگه دارند تا بروم و تحویل بگیرم. خریدن غذا برای دخترها هر ماه از ماه قبل سخت تر میشود. فرایندی که قبل تر، رفتن به مغازه، خرید کردن و برگشتن بود حالا به مسیری چند ماهه تبدیل شده. با قیمتی نه برابر دو سال پیش. 
کیفیت زندگی ام - کیفیت زندگی هایمان - افت کرده. این ربطی به گرانی و ارزانی وسایل ندارد. بیشتر مربوط به نبود چیزهاست. انگار در جهانی زندگی میکنم که جنگ یا سایه ی جنگ ازش رد شده و چیزهایی را با خودش به سایه برده. خیلی قبل تر، سرعت ترمیم جهان با از دست دادن تقریبا برابر بود. از نبود ِ آدم ها و اتفاقات زخم باقی میماند. زخم ناسور. بعد از جوش خوردنش، گوشت اضافه و بدگل شکل میگرفت اما بلاخره میشد جوری زندگی کرد. از آبان اما جهان عوض شده. حالا واضح تر میبینم. این پایی که بر روی گردن ما در حال فشرده شدن است، زندگیمان را از رونق انداخته. مابین قطعات زندگی، دائم قطعات نیستی جا گرفته اند. هر قدم کوچکی برای زنده ماندن تبدیل به نبردی سخت شده.
گوگل هر روز صبح بهم یادآوری میکند که ببین، در همین روز ِ چند سال پیش این عکس را گرفتی و اینجا بودی. عکس های این چند روز، یادآوری دو هزار و چهارده از خانه بود وقتی تازه در حال ساختنش بودم. بافتنی ها، ساختنی ها، گیاهان و بازی نور روی اجسام خانه. لبخندم از پشت دوربین. بسته ژل جلوی آینه. رژلب قرمزی که یادم نیست کِی تمامش کردم. پرنده های مرد همسایه بالایی، آن تلاش عجیبم برای خلق کردن. شعفم از دل عکس ها پیداست. آن روزها که گذشت، گمانم این روزها هم بگذرد. هر نبردی به استراحت های کوتاه نیازخواهد داشت. بلاخره برنده یا بازنده، این روزها هم میگذرد.
صبح، برای چند لحظه ی کوتاه بیدار شدم. زل زدم به آسمان که آبی روشن روشن بود. با قطعات ریز و پراکنده ی ابر که دنباله شان کشیده شده بود. فکر کردم که اوه در ارتفاعات آسمان دارد باد می آید. همین فکر آرامم کرد. انگار نه انگار که در زیر آن آسمان جنگی در حال رخ دادن است. نبردی در حال شکل گرفتن. انسان هایی در حال نومیدانه جنگیدن.
ذهنم درگیر صفاتی مثل بردباری است. بردباری، صبوری و هر کلمه ی دیگری که زیر مجموعه ی همان اخلاق بردگی قرار میگیرد. به گمانم باید راه دیگری برای گذراندن این روزها وجود داشته باشد. جور دیگری جهان را دیدن، به طریق دیگری به اتفاق ها نگاه کردن. این همان بخش گمشده ی زندگی ام در بین این شش هفت سال است. اگر قرار نباشد زانو بزنم، اگر قرار نباشد تسلیم شوم، راه باید از چیزی به جز تحمل عبور کند. بدون اینکه برای تحمل این بحران خودم را درگیر مفاهیم انتزاعی زندگی و تحمل و قضا و ارزشمندی شرایط سخت کنم. گمان میکنم هیچ راه بهتری هنوز برای عبور از این روزها پیدا نکرده ام.
انتهای داستانش، زن نوشته که برای روزهای سخت رویاهای واقعی میخواهیم و نه رویاهای شیرین. رویایی واقعی و نه شیرین. واقعی و نه شیرین. می پذیریم اما گردن فرود نمی آوریم.

Friday, August 21, 2020

تقدیس ‏خواب

من صدای جیغ زدن هام رو توی بیداری شنیدم. روزهایی شده بود که چاره‌ای پیدا نمی‌کردم. به نخی بند بودم و همان هم دائم کشیده میشد. جیغ می‌کشیدم. برای فرار از درون سرم. یکسره. دائم فکر میکردم از این بدتر نمی‌شود. میشد. فکر میکردم به فروپاشی روانی نزدیکم. فروپاشیده بودم اما قبل تر. روزهایی که دور نبودند. دور نیستند اما نه عکس خاصی دارم نه کار خاصی کردم نه از پس زندگی برآمدم. صدای بی‌وقفه‌ی جیغ زدن. برای ساکت کردن دنیا. آخ.
آخرین بار ِ بیداری، بهار امسال بود. روی دکمه‌ای دستش رو‌ فشرده بود و پافشاری کرده بود که از توان من بیشتر بود. براش مهم نبود. فکر میکرد باید حرف بزند. باید بشنوم. باید هر چیز دردناک دیگری که مثل چاقو شروع به دریدن من می‌کرد. خیلی قبل تر از آنکه توان کنترلم بالا بیاید، شروع به جیغ زدن کرده بودم. صدای درد کشیدن. برای ساکت کردن دنیا. آخ.
گاهی، از صدای جیغ زدنم بیدار میشم  و صورتم رو از توی بالش بیرون میکشم. تمام سعی ام رو میکنم که خوابم رو فراموش کنم و صبر کنم تا ضربان قلبم آروم بگیره. سخته اما. علت، یادم می‌ره اما می‌دونم وحشتی از من عظیم‌تر توی سرم زندگی می‌کرده که توان شکست دادنش رو نداشتم. که فقط گریختم ازش.
از صدای جیغ زدن بیداری، از خاطره‌ی وحشت عظیم اما، راهی برای فرار نیست. هیچ راهی.

.

هشت شب پیوسته. سه شب بیداری بیشتر از بیست و سه ساعت ناپیوسته. از کابوس‌های دائمی میشد به بیداری پناه برد. در برابر سختی بیداری و ناتوانی در خوابیدن فلجم. 
ناتوان.

Friday, August 14, 2020

.

حالا که تا اینجای راه اومدیم، بیا و برام بگو مرگ چطوریه. من بخش های مهمی از خودم رو اونور خط جا گذاشتم. 

Thursday, August 13, 2020

.

سال «از هر طرف که رفتم جز‌ وحشتم نیفزود».

Tuesday, August 11, 2020

تفسیر این دو حرف

 خواب رفتن دست و پام توی روز بیچاره ام کرده و خواب نرفتن مغزم، در شب.

Friday, August 7, 2020

مادرم، بلقیس

طاقت درد خون رو این ماه ندارم. بچه گفت از ماه پیش هم حالت بدتر شد که. ماه قبل هم همین رو گفته بود. حالا در لیست کارهای از این به بعد دوباره باید بنویسم مراجعه کن به دکتر و دوباره عقبش بندازم. امیدم به اینکه فردایی برسه از بین رفته. به اینکه تغییری رخ بده. به اینکه دوباره به انجام کاری خودم رو اونقدر متعهد بدونم که مثل امتدادی از وجودم براش کاری کنم. دارم کارها رو واگذار میکنم. دارم کوله بارم رو سبک میکنم. دارم لیست مینویسم از چیزهایی که باید تسویه کنم و به سر انجام برسونم و حتی این اتفاق به نظرم دیگه مهیب هم نیست.
قبل از خواب داشتم فکر میکردم که چه جالب. دیگه پایین تر نمیرم. جوری تا زانو فرو رفتم که پایین تر از اینی وجود نداره. توی چسبناکی بی انتها ی مرطوبی فرو رفتم. تا دیروقت زل میزنم به ماه و بیروت دائم منفجر میشه جلوی چشم هام. زندگیم از همیشه انتزاعی تر شده و این سنگین تر شدن کفه ی فلسفیدن فکرهام رو از بی عرضگیم میدونم.
این همه درد میکشیم، این همه خون از دست میدیم، این همه ضعف تجربه میکنیم و حاصلش از بین رفتن این همه حیات به خاطر اشتباه یا غرض ورزی یک نرینه ی لعنتی به باد میره. آخ. از اینکه درد رو تبدیل به مرثیه میکنم، با اشک میخوابم و با پف بیدار میشم و عرضه ی ایجاد تغییر ندارم، دارم از احساس بیهودگی خفه میشم. 
مدت ها بود به قدر امروز بی نفس نبودم.

بیهودگی

باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم که آخ.

Friday, July 31, 2020

.

گفتم میدونی، میشد کشته شده باشه و امروز رو درگیر مراسم ترحیم باشیم. به همین سادگی. اون وقت تولد تو برای همیشه با فوت اون گره خورده بود. 
 تمام روز داشتم فکر میکردم اگر اینطور میشد باید چیکار میکردم؟ در نهایت زور غم بیشتر میچربه یا شادی؟ از یه جایی به بعد شمع روی کیک فوت کردن جذابیتش کمتر میشه یا اندوه خاک میگیره یا هیچ کدوم؟ من غمی برای خودم میشد داشته باشم که هر بار فکر کنم اگر فلانی اینجا بود، چه خوب بود و با لبخند برای تولد دومی ژست بگیرم؟ من این وسط چه میکردم؟ بین دو رفیقی که دست راست و چپ من در جهان هستند، من چطور پاره میشدم؟ چطور دوام می آوردم؟ چطور سر پا می ایستادم؟

Wednesday, July 29, 2020

فوک ‏

دقیقا اون لحظه‌ای که می‌خوام صرف خودم کنم، برای خودم باشه، ده‌ها دست یه سمتم دراز میشن و صدا میکنن که هی هی هی پس من چی؟ که حالا نوبت منه. که تو آدم بدی هستی و فقط زنان بد حواسشون به نیازهای خودشون هم هست. 
این کار رو بکن، یه این یکی خواسته رسیدگی کن و همین چند دقیقه وقت ارزشمندت رو هم بیا و برای بهتر کردن حال ما صرف کن.

Monday, July 27, 2020

خالی ‏کردن ‏ذهن

دخترک چند روزه بود. رفته بودیم خانه‌ی خواهر. موبایل دوربین دار تازه همه‌گیر شده بود. بغلش کرده بودم و تکانش داده بودم رو به دوربین و دوتایی حرف زده بودیم و خندیده بودیم. تا چند ماه آزگار هر وقت حرف دخترک میشد، همان تصاویر را نشان می‌دادم. کوچک بود. ظریف بود و توی دست‌هام جا می‌گرفت. دو سه سال بعدش، تمام عکس‌ها و فیلم‌ها و یادگاری‌ها گم شد. از آن داغ‌های ماندگار به دل.
دوتا از رفقا در حال کشور عوض کردن هستند. خندیدم به یکیشان که حالا باید یک زبان جدید یاد بگیرم که خاله‌ی خوبی باشم برای فرزندت. فرزندی که ندارد از یاری که ندارد. خانه‌ای که از نو بنا میشود.  فقط حالا من هجده ساله نیستم. دیگر فکر نمیکنم سالها وقت خواهم داشت برای در آغوش کشیدن تن‌های کوچک. خواباندنشان. بازی کردن با آنها. رفیق می‌گفت من حالا تازه فهمیدم هر زبانی و هر فرهنگی برای خودش جهانی‌ست. کسی از یاد گرفتن ضرر نمیکند. می‌گفت قبل‌تر جهان برام تقسیم میشد که این بخش مهم است و آن بخش حالا اهمیتی ندارد. حالا اما همه چیز فرق میکند. براش گفتم دخترک چند روز پیش بی‌هوا برام فقط نوشته بود آی لاو یو. بدون حرف پیش. بدون حرف پس. به جانم نشسته بود و آخ که چقدر ته دلم آرزو دارم به زبان خودشان راحت با من صحبت کنند و در بینمان باز بماند. حالا اگر همین معناش این باشد که چند زبان نو یاد بگیرم، گمانم باکی نباشد. به موافقت خندیده بود.
امان ِ از درد، اینجا که من نشسته‌ام به استخوانم زده. توی هیچ کدام از فرداهای محتمل که با خنده از آن حرف میزنیم، من آن کسی نیستم که بخشی از گسترش درخت تنومند حیاتم. یعنی من خیلی بیشتر از آن چیزی که به زبان می‌آورم از دوام آوردن ناامیدم. از ادامه دادن. از ماندن. مابقی داستان، فرق بین امروز و فردا و سال بعد بریدن است. انگار نشسته باشم سر شاخه شدن راه‌ها، سر انشعاب‌ها، رودخانه به رود تبدیل شدن‌ها و بخشی از اتحاد یا انفصال نباشم. از بازی کنار گذاشته شده باشم. تلخ‌ترین واقعیتی که حالا پذیرفته ام هم همین است: ماندن، من را دوباره به نقطه‌ی «حالا زندگی را تمامش کن» میرساند و همینطوری هم تازه چند ماهی است تردید و بیهودگی رها کرده من را. 
چند روز پیش درگیر تن درد شدیم. همه‌ی اعضای خانه. درد تن، درد سر، تهوع لعنتی و دو روز کشدار سخت. شبِ میانیِ درد، بیدار شدم و مطمئن نبودم از پس طولانی بودن سیاهی بر می‌آیم. هراس نیمه شب با دلتنگی کارهای نصفه ترکیب شد. فکر کردم خب فلان چیز نصفه ماند. فلان کار را نکردم. آخر فلان چیز نشدم. که آه به نزدیکی فلان رویا حتی نرسیدم. بعد فکرم رفت سر تمام نقاطی که من ِ قدیمم جا مانده. 
چند روز مانده یا چند ماه و در خوش‌بینانه‌ترین حالت، چند سال کوتاه. فکر نمیکنم از این اتفاق‌ها جان به در ببرم. حالا رسیده ام به آن قحطی زمان که یا حالا انجامش بده یا برای همیشه فراموشش کن. که حالا یا فرصت برای عزاداری برای نرسیدن ها و نشدن ها داری و یا فقط یکی دو لقمه‌ی کوچک از زندگی را می‌توانی بجوی. کفگیر به ته دیگ رسیده. یا حالا انجامش بده یا دهانت را ببند و حتی اگر تصمیم به انجام هم گرفتی، مطمئن نباش زمان کافی برای سرانجام داری. چند روز یا چند ماه. یا اگر دنیا مهربانی کند، فقط چند سال کوتاه.
دلم نمی‌خواهد اینجا، اینطور زنده به گور شوم. تسلیم شدن ِ منفعل، هنوز برام نهایت زبونی است. فکر نمیکنم اما با ماندن، راه دیگری داشته باشم. یکبار، یکبار برای همیشه آن گریز لعنتی وسوسه‌انگیز را انجام دهم. کاش انجام دهم‌.
باید خودم را قبل از هزار چیز به یاد بیاورم.

Friday, July 24, 2020

زمین

هر انباری یک روز خالی میشود. هیچ چیز ابدی نیست. تهوع دائمی به عنوان پس زمینه ی این چند روز به ستوه رسانده من را. دلم میخواهد دست از جنگیدن بردارم. بیشتر از این دست و پا نزنم. من شکست خورده ام.
و این شکست را پذیرفته ام انگار.

Thursday, July 16, 2020

چه خوب ‏که ‏نیستی ‏- ‏یک

عزیز من، امشب از بسیاری از چیزهایی که با حضور تو از دست خواهم داد لذت بردم: قدم زدن نیمه شبی در شهرک، دویدن بدون مزاحمت حضور نفر دوم، درست کردن شام بدون نگرانی از سلیقه‌ی غذایی کسی جز خودم و دوش گرفتن بدون حضور بدن دیگر. لذت بردن از سکوت، از صدا، از طعم و از بو و همه چیز بدون نگرانی از لزوم تقسیم همه‌ی اینها با تو. حالا بهترم.
عزیز من، امشب انتهای پیاده روی شهرک، دخترکی نشسته بود و تمرین تار میکرد و از نبودن لذت میبرد. مسیر رفت، هنوز فرصت دارم که به سیارات مورد علاقه ام نگاه کنم اما نگاهم در برگشت گیر آدم هاست. داشتم به مشتری نگاه میکردم و حالم خوش بود که بار اول از کنارش رد شدم. وقت برگشت، فرصت داشتم بیشتر نگاهش کنم که حرکت دستش کند شد. یک لطفا نمان ِ خوبی در خم‌تر شدن سرش بود که حیفم آمد خرابش کنم. نبودنت عالی است. نبودنش برای دختر هم خوب بود. هر دوتا به خودمان و شبمان برگشتیم.
عزیز من، حالا به طلوع خیلی نزدیک‌ترم تا به ابتدای شب. به حضور تو هم یک روز نزدیکترم. آخ که اگر یک روز برسی چیزهای زیادی تغییر خواهد کرد. احتمالا لذت غریب تنهایی‌ام از دستم برود. مجبور شوم مراعات کسی را به طور مدام بکنم. بیشتر مواظب حرکات و زبانم باشم (و خب منظورم فقط در وقت‌های لذت نیست) و به جز خودم حضور دائم نفر دیگری را بدون امیدی به حذف تحمل کنم. اصلا در نبود آدمها لذت بدیعی هست که کمتر بهش پرداخته‌ایم. همین نبودن تو خرسندی کشدار غریبی در وجود من کاشته. جوری که اتفاق ساده‌ای چون پخش و پلا شدن موهای خیس روی بالش بدون نگرانی از بدخوابی نفری جز خودم نیشم را باز کرده.

عزیزم، من هم به قدر تو فضا اشغال خواهم کرد. آرامشت را به هم خواهم ریخت و دقایقت را به خودم اختصاص خواهم داد. بیا تا زمان آشنایی از همین دقایق خرد خودمانی لذت ببریم. با آدم‌های نو آشنا شویم و از روابط طولانی یا تند و پرهیجان لذت ببریم. هیچ عجله‌ای هم برای آمدن نداشته باش. من هنوز خودخواه تر از آنم که برای بودنت آماده باشم.

Sunday, July 12, 2020

صید ماهی بزرگ

چند هفته ی پیش، تیغه ی چاقو درست و حسابی فرو رفت در نرمه ی کف دستم. زخم خیلی سریع رویه بست اما هنوز انگار عمق گوشت همانطور پاره مانده. گاهی شست چپم را که تکان میدهم، خش خش دردناک پارگی وحشتناک تر از روز اول تیر میکشد. 
با همین زاویه، کف دست راستم بریدگی سطحی تر اما بسیار بلند بالاتری دارم. یادگاری از یک روز کاملا شاد در سالهای ابتدای مدرسه. سرعت زندگی هنوز کم مانده. هنوز کسی از خانه خارج نمیشود. هنوز دور همی ها شکل نگرفته. هنوز زنگ تلفن یا دنگ گوشی با این پیام نیست که فلانی، بیا ببینمت و وقت کافی دارم که چیزهای زیادی به یاد بیاورم. زخم های زیادی هست برای مرور کردن.
چند شب پیش خندیدم. صدای قهقمه زدنم فراموشم شده بود. خندیدنم برای خنده هم. اشک ریختن زیادم از خنده. دل درد گرفتن به خاطر انقباض شدید عضلات. نفس کم آوردن. همه شان را فراموش کرده بودم. ده دوازده سال پیش، یکبار بابا گفته بود آدم هایی هستند که مدت هاست به آسمان نگاه نکرده اند. حالا می شود برای نسل های بعدتر شاید روزی بگویم سالهایی بود که یادم رفته بود بخندم. سه سال؟ چهار سال؟ پنج سال حتی؟ 

Friday, July 3, 2020

کاش کلمات همراهیشون رو دریغ نکنن

پسرهای کیارستمی دعواشون شده. یکی از برادرها که به قول خودش ایرانی تره، چیزی از دلخوریش نوشته و گفته نه فقط من و ما که تمام خانواده های بزرگ یا کوچک درگیری های خاص خودشون رو دارند. بعد، یک ویدیوی کوتاه از کیارستمی مرحوم شده گذاشته که میگه خودنگاری شجاعانه ترین کار جهانه. که هیچ کس در جهان نیست از ما بدی کمتری داشته باشه. از ما سیاهی کمتری حمل کنه. من این درس رو مثل خیلی از درس های دیگه ی زندگی دیر یاد گرفتم. حتی به خون جگر.
بدترین کاری که با خودم کردم، صدا کردن خودم با کلمات خشن و گوشه دار بوده. اینکه مثلا شیطنت و سر به هوایی دارم. تلون طلبم. اینکه برام پایبند بودن سخته. دل به کاری دادن سخته. اینکه نمیتونم چیزی رو زیاده از حد، از دل و جان انجام بدم. خیلی کلمات دیگه هم توی انبانم بوده اند که حالا کمی سبکتر شده اند.
حالا دو روز از هفدمین سالی که شروع به نوشتن در قالب این اسم وبلاگ کردم، میگذره. برای من نوشتن فضای امنی ایجاد کرده که خودم رو بشناسم. انگار وجودت یک سرزمین با خاک مرغوب باشه که برای کاشتن هر بذری در اون، اول باید خوب شخم زده بشه. هر بار و هر اتفاق که تجربه شده و بعد کلمه ساخته، برای من همین زانو زدن روی زمین مرطوب و حاصلخیز بوده. من خیلی چیز یاد گرفتم. خیلی چیز به همراه برداشتم.
این روزها بیشتر از هر وقتی خوشحالم از رونق شبکه های اجتماعی. وبلاگ متروک مونده. حالا نه که ما حرف مهمی برای زدن داشته باشیم. ذات وبلاگ اصلا همینه. اینکه با شبکه های اجتماعی مخالفت کنه و بگه ببین، تو هیچ چیز مهمی به همراه نداری به جز کلمه. حالا بیا و از همین، جهانی خلق کن. دنیای درونت رو به بیرون نشون بده. نبودن آدم ها، کم بودن آدم ها، کمک کرده احتیاج به سانسور و پرده کشیدن روی خود دائم کمتر بشه. همینه که با گریز دائمی ام از اون فضای ملتهب، بارها پیش اومده در طول روز دلم هوس نوشتن بکنه.
شرک میگفت ببین خره، غول ها مثل پیازند. لایه لایه اند. غول درونم این روزها و این شرایط خوشحال تر از همیشه است. لایه به لایه اضافات رو کنده ام و درگیر پایه ای ترین چیزها هستم. اونقدر مرگ و نیستی نزدیکم شده، اونقدر عشق و دوستی خالص شده که به یاد نمیارم روزهایی رو به این اندازه غنی گذرونده باشم. هر شب، نزدیک نیمه شب که خسته از کار لپ تاپ رو میبندم و سعی میکنم مغزم رو آروم کنم، به عدم تبدیل این روزها به چیزی قابل لمس فکر میکنم و حسرت میخورم. هر بار توی لیست کارهام می نویسم که فلان چیز رو بنویس و باز از دستم در میره. انگار در حال لمس بی واسطه ی زندگیم هستم. جایی که مهر ورزیدنم خودم رو به وحشت می ندازه. وقت دعوا و دلخوری عفریته ی درونم پتیاره میکشه و وقت کار، حتی فراموش میکنم نفس بکشم.
حالا دلم میخواد زندگی کنم. حالا که به اطمینان میگم سرم از زیر آب های خاکستری افسردگی بیرون زده، دلم میخواد زندگی کنم. وفادار به نقل قول انجمن شاعران مرده: به جنگل رفتم چون سر آن داشتم که آگاهانه زندگی کنم. من بر آن شدم که ژرف بزیم، و تمامی جوهر حیات را بمکم، هر آنچه زندگی نبود، ریشه کن کنم. تا آن دم که مرگ به سراغم آمد، چنین مپندارم که نزیسته ام.

Sunday, June 28, 2020

.

در بیداری، بچه ها گفتند که نمی تونن خودشون رو برسونن. هر اتفاقی که بیفته، تا وقتی ویروس هست و مرزها به این سختی باز و بسته میشه، عمل کنه و خوب بشه یا فوت کنه و هر اتفاقی بیفته اینجا نخواهند بود. ته خیال من اما همیشه تصویری بود که به اینجای زندگی که برسیم، برمیگردند. چیزی مخالف صحبت های چند ساعت اخیر. کجای واقعیت اما به خیال من شبیه بوده؟
صبح، هوا که کمی روشن شد بیرون زده بودم به راه رفتن. آدم ها که زیاد شده بودند به مسیر فرعی پیچیده بودم که برای گریه کردن نیازی نباشه توضیحی بدم یا خودم رو مخفی کنم. واقعیت، شبیه ابری از درد مغزم رو پر کرده بود.  ذهنم اما هر چیزی که توی اون دقایق از جلوی چشمم عبور کرده بود رو جدا کرده بود و کنار گذاشته بود. به نه صبح نرسیده، یکبار دیگه توی تخت چماله بودم و اشک ها رو پاک میکردم و از حرف، توضیح، کلام و هر چیز دیگه ای ناتوان بودم.
خوابیدن اما آرومم کرده. برای بار اول، خواب از واقعیت شیرین تر عمل کرده. انگار ناخودآگاه ببینه من ته توانم تا اینجاست. ملغمه ای ساخته بود از کار، رانندگی، مدرسه، دوست و هزار چیز دیگه. تمام نقاط آرامش بخشم رو کنار هم چیده بود. توی خواب هم، دلخور شده بود از دستم.  دستم رو دراز کرده بودم و دستش رو گرفته بودم و فهمیده بود که حد اینجاست و بعد گریسته بودم و بعد جوری آرومم کرده بود که تا بعد بیداری اثرش همراهم بمونه. توی خواب هم نشده بود همه چیز به دو روز قبل برگرده. فهمیده بودم از مرز خوش بختی گذشتیم. پذیرفته بودم اما. نیازی به قضاوت شدن نبود. به حرف زدن نبود. نیازی به توضیح دادن نبود. همین اما، سبک ام کرده.
وسط جیغ زدن هام، به رفیق گفته بودم نمیفهمم چطور دو سال میدونسته بیماری توی تنش وجود داره و هیچ کاری نکرده. نه درمان، نه پیگیری. اون هم حالا که خواهرش برای همین، در حال مردنه. که متاساژ کرده به ریحه. تصحیحم کرد که متاستاز. تکرار کردم متاستاز. از اون کلماتی که هیچ وقت دوست نداشتم و سر سری فقط از روش خوندم و عبور کردم. حالا باید اما کلمات جدید یاد بگیرم.

Saturday, June 27, 2020

شوکا

گرسنه ام. خواب بودم و از گرسنگی بیدار شدم. همین پنج حرف با همین ترتیب، پشت هم. گرسنه ی ارتباط با آدمها. گرسنه ی خواندن بهتر از این. گرسنه ی شنیدن خوب. گرسنه ی تغذیه شدن. انگار که از قحطی برگشته باشی.
دلم چشیدن خون گرم و تازه میخواهد. فرو کردن دندان ها در گوشت، وقتی هنوز رگ ها از تپیدن نیفتاده.
بدجور امروز داد زدم. انگار توان تنم آزاد شده.

Thursday, June 25, 2020

فسون

دلم برای دوست داشتن بدون «برای» تنگ شده. دوست داشتن. همین.
گاهی از لبخند یواشکی گوشه ی لبم که حواسم نیست و می پرد و صورتم را فتح میکند، شگفت زده میشوم.

.

گفت گاهی فکر میکنم به تو و انگار نمیشناسمت. فکر میکنم تو همون دختری هستی که پانزده سال پیش صحبت میکردیم؟ یک آدم به تمامی جدید شدی. شخصیتی متفاوت. کسی که هیچ چیز ازش نمیدونم. اصلا درکش نمیکنم. به هیچ عنوان نمی فهممش. پرسید تو هنوز مینویسی؟ اون وقت ها مینوشتی و دوست داشتم این کارت رو. پرسید این چیه که جلوی اسمت به عنوان توضیح می نویسی؟ این در بهشت اکنون؟
فکر کردم که یادم نمیاد که چی شده که فاصله آغاز شده اما هیچ دلم نمیخواد به کوتاه کردن این راه.

Wednesday, June 17, 2020

.

انگار دست و پام رو بریده باشند، گذاشته باشندم اول خط زندگی، دیگه هیچ چیزی باقی نمونده که دست بگذارم روش و به تاکید بگم این منم. دور چیزی نمیتونم خط بکشم. به چیزی نمیتونم اشاره کنم. برای شروع کردن از نو خیلی پیرم و یک روز، این اضطراب خفه ام میکنه. اضطراب هم تا بودن با هیچ. چه بیهوده و دائم دور خودم می پیچم.
توی خوابم داشتم فرق هیچ تناولی رو توضیح میدادم و مجسمه ی چایخانه رو توصیف میکردم. توی بیداری، هیچ دور گردنم چنبره زده.

پیش شماره

نمیدونم حالا کجام. نمیدونم اصلا چی هستم. مثال بزنم که کشتی ِ وسط دریا؟ یا بادبادک در حال شیرجه زدن در آسمان؟ یا آدمی روی صخره؟ یا زنی که دل خوش دارد گاهی، کسی، آشنایی، روبروش به گپ و گفت و خنده می نشیند؟
لنگرم در حال پاره شدن است. نخ نگه دارنده ام نازک شده. مرد پشتیبان ِ جهانم دست از حمایتم روی صخره برداشته. از حالا، برای رفتنش در دلم دمام عزاداری می زنند.

Saturday, June 13, 2020

کنگینه

کمتر از هفتاد و دو ساعت از تصادفش میگذره. تریلی ترمز میبره و بلوار رو قیچی میکنه و جوری زیرش میکنه که فقط صندلی راننده از کل ماشین سالم میمونه. هزار بار توی این ساعت ها برای خودم مرور کردم که برادر بزرگش هم بیست و پنج سال پیش وقت برگشت از مدرسه با اشتباه یه راننده ی دیگه کشته شد. حالا پشت پلک هاش رو انگار سایه ی بنفش زدن و با این حال خیلی سالم تر از اون چیزیه که توقع میرفت. همسرش در جواب برام نوشته بود فلانی رو خدا روی بال فرشته ها بهم برگردوند و حقیقتش اصلا اغراق نکرده.
من برگشتم به آخرین روزی که همه با هم بودیم. که درست و درمان دور هم نشستیم و گپ زدیم و شیطنت کردیم و فیلم گرفتیم و حسابی خندیدیم. اول شهریور ماه. خیلی سال پیش. قبل از اینکه دستگاه های اچ دی از رده خارج بشوند. یک جایی، توی یکی از نوارهای مستعمل از یاد رفته، چهار نفری دور هم نشستیم. یک شعر من در آوردی می خوانیم و می خندیم و نمیدونیم آخرین روزیه که جهان هیچ چیزی کم نداره. یکی مون فردا شبش مهاجرت میکنه. یکیمون چهار ماه بعدش. ارتباطمون با هم به حداقل میرسه. من در مجموع هر سه نفرشون رو کمتر از بیست بار در هفده سال میبینم. خودشون هم دیگه هیچ وقت یک جا جمع نمیشند. جغرافیا کش میاد.
دیشب برای خواب راحت احتمالی جمعه شب، یک پارچ نصفه پر از فالوده ی هندوانه کردم و روش عرق ریختم و خوردم و برعکس همیشه خوابم نبرد. التهاب زیر پوستم بیشتر از این حرف ها بود و بدتر امانم رو برید. نشستم و زل زدم به چراغ های روشن روبروم و شب و نصیبم از آسمون و فکر کردم چقدر کم مونده بود از دستش بدیم. هی ته دلم سنتی ترین بخش باقیمانده ام، چرتکه انداخت که برای سپاس از پس گرفتن جان آدمی انقدر عزیز، اهدای چه چیزی کافیه؟ هم کفو و قدره؟ 
رفیق پرسید پس چرا این همه سال هیچ وقت ازشون هیچ چیزی نگفتی؟ یادم افتاده حالا به انگور نگه داشتن های بامیان. گل رو صدف طور، حفاظ میکنند و خوشه های آبدار انگور رو چند ماه بعد، با شکستن پوسته ی گل، سالم  در میارن. این آدم ها مربوط به قدیمی ترین تصویر و نزدیک ترین روزهای من به بهشتند. چیزهایی که برای خودت نگه میداری. با کمتر کسی تقسیم میکنی. خاطراتی که با صدای بلند به زبون نمیاری تا دستمالی شدن از برقشون کم نکنه.
ظهر نشسته بودم به کتاب خوندن. خطوط شاد بودند. چند باری که با صدای بلند خندیدم، گل یکدفعه ترک برداشت. اشک امانم رو برید. زنده مونده. باورم نمیشه که زنده مونده. خیلی ساده دل، دلم میخواسته انگار باور کنم ندیدن آدمها رو دور از دست زمان و سالم نگه میداره. امسال اما انگار سال آسیب پذیرفتن تن های زنده است.

Friday, June 12, 2020

.

علت کلافگی: درد شدید کتف راست. عامل: اصابت بیست ضربه مداوم تیزی در کابوس دیشب به این منطقه از تن.

.

انگار مدت هاست دارم از نگرانی تغذیه میشم. تنش رو به کابوس تبدیل میکنم. خوراک خوبی برای بهتر زیستن نیست.

Thursday, June 4, 2020

.

ازم پرسید آرزویی/ هدفی داشتی که رهاش کرده باشی؟ چند ماه اخیر رو سنجیدم و گفتم نه. چند دقیقه بعد، یکی از همکلاسی های سابق، عکسی از رویای هجده سالگی فرستاد که چطور مهم ترین هدفم رو زده بودم به دیوار.

Wednesday, June 3, 2020

Saturday, May 30, 2020

درخت‌های ‏نیمه ‏خشک ‏افرا ‏و ‏نارون

همیشه به من یک جور جمله میگه: استراحت کن، از زندگی لذت ببر و تفریح کن. خوش بگذرون. جوونی کن و چیزهایی از این قبیل. هیچ وقت نفهمیدم از نظرش کی وقت کار‌ کردن ماست. کی باید زحمت بکشیم یا اصلا مختصات زندگی رو چطور باید چید که بالاتر از حد باشه و برای رسیدن بهش، نیاز به تلاش داشته باشیم. بدون اغراق لوسه. از هزار چیز می‌ترسه و بدش میاد و جوری رفتار می‌کنه که وقتی لجمون رو در میاره، صداش میکنیم پرنسس. گاهی واقعا فکر می‌کنه یه شاهزاده است. همیشه فکر می‌کنه وقت داره. می‌تونه به سادگی خیال همه چیز رو عوض کنه. براش زمان یک واحد کش آمده‌ی اندازه گیری مهربانه. توی کلماتش، کاری که سی و چند سال پیش کرده همونقدر نزدیکه که کار دیروزش. من نمیفهممش. هیچ وقت نفهمیدم. نه اصرار دائمش به اینکه من کم جوانی کردم و میکنم رو درک کردم و نه حالش رو در اون سقوط‌های دردناک و طولانیش توی چاه سیاه و غلیظ افسردگی فهمیدم.
توی چشم های اون یکی نفری که هم لقبشه، همیشه یک جور مه نشسته. نمیدونم چند نفر این نگاه رو دیدن و خب، من نیمی از زندگیم وقت داشتم نگاهش کنم و نیم دیگر زندگیم، از اون خالی وحشتناک توی چشماش تعجب کنم و گاهی بترسم. مه ندانستن. مه تصمیم نگرفتن. مه گم شدن. انگار یک روز بهش گفتن همینجا بمون و برمیگردیم و همه چیز رو برات درست میکنیم. هنوز به همونجا نگاه می‌کنه. یه یه نقطه‌ی خیالی در گذشته. حرکتاتش ترسناکن. تند و بی هدف‌. دو سه سالی هست فهمیدم من هیچ چیز واقعی ازش نمیدونم. نفهمیدم. که درهای وجودش کاملا رو به من بسته است. انگار تمام زندگیت رو با شبح زیسته باشی.
بعد، منم. ژنتیک از یکی، تربیت از دیگری. ظرف از یکی، مظروف از دیگری. ترس من از عدم کنترل روی زندگیم شاید از همین دو نفر نشآت میگیره. هم اون مه رو توی آینه زیاد دیدم، هم بارها توی اون چاه آویز شدم. میترسم که یک روز تبدیل به این دو نفر بشم. خودشون هم نه، نسخه‌ی تلفیقی که شوربای تلخی خواهد شد. دوتا مرداب عمیق توی روانم جا خوش کرده انگار.

Monday, May 25, 2020

خانه

پرسیده بود اگر قرار بود جایی از تهران رو همیشه به همراه داشته باشید کجاست؟ نوشتم خونه‌ی بهار و نرم نرم سی دقیقه اشک ریختم.
لاک پشت بی لاکم این روزها. آدم بدون ریشه. مهم ترین چیزی که فهمیدم، گره خوردن مفهوم خانه به اساسی ترین نقاط روانم بوده. دیوارهایی از آن خودم.

Friday, May 22, 2020

میانه ی شب

هر روز یا هر چند روز یکبار، جلوی کتاب خانه ام می ایستم. تقریبا تمام چیزی که از خانه ی خودم به همراه آورده ام و شبیه دنیای خودم مانده، همین عنوان هاست. هر بار چند تایی عنوان شبیه حال آن زمانم جدا میکنم. کنار تخت میچینم. چند صفحه میخوانم. برج می کنم و بالا می آورم. ناتمام رها میکنم. چند روز بعد دوباره. مقدارشان دو سه بار به چهل تا رسیده. بعد دسته ای برمیدارم و دوباره طبقه ی کتابخانه را پر میکنم. صدای درون مغزم که در پاسخ به کلمات کتاب ها بود، ساکت شده. صدای درون مغزم که میگفت و مینوشتم، ساکت شده. 
فشار این چند وقت زیاد بوده. دخترک گاهی زنگ میزند و سوال های علومش را می پرسد. درس زمین شناسی شان به بخش سنگ شناسی رسیده. با مفهوم سنگ رسوبی و آذرین مشکلی ندارد. سنگ دگرگون شده براش مفهوم عجیبی است. چندین بار پرسیده که این سنگ ها چطور تشکیل شدنشان برام مفهوم نیست. هر بار به طریقی سعی میکنم توضیح بدهم. سعی میکند بفهمد. صد بار چهره اش شبیه اورکا اورکا شده و باز فردا زنگ زده این مفهوم یک مشکلی دارد که جا نمی افتد. براش مثال زندگی روزمره که میزنم، همیشه از غذا پختن و چیز ساختن نام می برم. برای شیمی جواب میدهد و برای زمین شناسی نه. دلم میخواست اما از آدم ها بگویم. اینکه چطور بعضی چیزها لایه به لایه در جان آدم ته نشین میشود. از اثر خشم و خلاقیت بگویم. و از فشار که آدم ها را از درون می شکاند. پوست می ترکاند. عوض میکند. هنوز کوچک تر از آن است که برای این حرف ها گوش شنوا داشته باشد. همین حالاش هم من براش آن «آنتی» عجیب غریبش هستم.
دیشب خواب دیدم رفته ایم کتاب فروشی. لای قفسه ها می چرخید و برای خودم این سمت تر می چرخیدم. به کتاب ها نگاه می کرد و من به سبک معمول خودم، سمت ریزقوله فروشی های مغازه هم چشمم رفته بود. یک جفت گوشواره دیدم و برداشتم که طرح تحسین برانگیزی داشت. هر لنگه اش یک طرح بود با پایه ی مروارید. بعدتر، خانه که رسیدیم، طرحشان عوض شده بود. گوشواره های همچنان زیبایی درون جعبه بودند اما نه با طرح مورد نظر من. نه با مرواریدها. آنقدر خشمگین و برآشفته شدم که بیدار شدم از خواب. دلتنگیش اما ماند. دلتنگی چرخیدن مابین کتاب ها. دلتنگی داشتن چیزی از آن خودم که دوستش داشته باشم. دلتنگی حس امنیت اینکه قرار نیست از دست بدهم. به این زودی از دست بدهم. 
صبح ها که بیدار میشوم زل میزنم به سقف. ته گلوم طعم گسی می ماسد. با حس مشت خوردن بیدار میشوم. تقریبا هر روز صبح. از کابوس بیدار میشوم. شب ها گاهی از خستگی از حال می روم و گاهی از هراس هیولاها میخوابم. کل روز هم اثر همین حال کشدار و سنگین روی شانه هام همراهم می آید. زمان غذا خوردن هم. قدم زدن هم. آنقدر این چند ماه این حال ملتهب و آشفته، معمول بوده که هنوز حس میکنم باور نکرده ام گذشته باشد. تمام شده باشد. مشت های کاری. مشت های جامعه. مشت های رابطه هام با آدم ها. مشت های سبک زندگی. حتی پشت سرم را نگاه نمیکنم. زل زده ام به جلو. توان روبرو شدن با واقعیت ها را ندارم. بیشتر از این ندارم
عصر که خداحافظی کردیم، برام نوشت لطفا بار بعد قبل از اینکه زیر فشار اینطور بی نفس شوی خودت را خلاص کن.  که خیلی وقت بود نخندیده بودی و امروز چه از ته دل و بارها خندیدی. دلم خواسته حرفش را به فال نیک بگیرم. به فال گذار از این حال. 

Tuesday, May 12, 2020

نفس گیر

دنیام، خودم تا دو متر آن ور تر از تنم شده. استرس آدم را محدود میکند. نمیدانستم. عصر که جهان چرخید، فکر که کردم یک قدمی سکته همین جاست و متوقف شو فهمیدم. از دست این پنجاه روز باقی مانده فقط کاش قسر در بروم.

Thursday, May 7, 2020

رقابت‌های ‏نیمه ‏بعد ‏از راه ‏دشوار

سیب زمینی‌ها رو خرد کرده بود که بریزه توی تابه. روی تخته داشت نمک میزد و تکوتشون میداد و منتظر بود تا روغن داغ شه. پرسید اینجا دوستت چیکار میکرد؟ گفتم اومده بود در مورد رابطه با فلانی ازم مشورت بگیره. دستش خشکید که فلانی ِ تو؟
اینجای داستان دیگه ربطی به فلان مرد نداره. پای هیچ مذکری در میون نیست. داستان، در مورد ارتباط بین زن هاست. نیاز داشتم/ نیاز دارم حرف‌ها، درد‌دل‌ها و خاطراتم محترم دونسته بشن. نمیدونم اینبار چه انتخابی بکنم. عصبانی نیستم. دلخورم اما. بسیار دل‌خور و دل‌زده.
به دختر یک‌جا، گفتم انگار تو به هیچ کس غیر از خودت فکر نمیکنی. بیش از اندازه معطوف به خودی. فارغ از اهمیت تاثیر کارهات روی بقیه. ساکت که شدم فکر کردم من هم یکی از این بقیه. در جوابم گفته بود هووم. این تمام چیزی بود که برای گفتن داشت.
نمیدونم این هیولای درونمه یا منطقی درون یا پاسدار درون. چیزی اما درونم از وضعیت ناراضی شده که ممکنه به زودی برای صیانت از من، چند تایی بند رو به تمامی پاره کنه.
دوست نداشتم این مرحله رو. دوست نداشتم.

Friday, May 1, 2020

خسران

اثر گذاری ام در زندگی از بین رفته. برای اولین بار، در زمانی به این طولانی، نه کاری میکنم، نه رد انگشتی به جا میگذارم، نه به دردی میخورم، نه سنگی تغییر میدهم و نه مسیری می سابم. بودن یا نبودنم بی تاثیر شده. دایره ی اثر گذاری ام، دایره ی شخصی من در جهان که قبلا بود، بزرگ هم بود، حالا نیست. حتی کوچک هم نیست. حرف مهمی نمیزنم. کار مهمی نمیکنم. صادق باشم البته، باید اعتراف کنم که حرفی نمیزنم. کاری نمیکنم. هیچ.
احساس میکنم که دنیام در حال آب رفتن است. در حال کوچک شدن. حضور در شبکه های اجتماعی، این چند ماه آخر احساس مفید بودنم را زنده نگه میداشت. احساس کارا بودنم. فکر میکنی در حال دیالوگ برقرار کردنی. در حال حرفی مهم زدن. اینطور نیست اما.

حبل المتین

به گمانم بار اولی بود که برگشته بودند ایران. یا شاید تابستان اول بود. من عادت صحبت کردن از دستم رفته بود و به جاش مینوشتم. رفته بودیم کافه و من به شدت مضطرب بودم و فشرده. حرف زدنم نمی آمد. انگار یک آدم غریبه جلوی رویم نشسته باشد. یادم نیست پیشنهاد کدام یکیمان شد که دست دراز کردیم و دستمال کاغذی برداشتیم و جمله به جمله نوشتیم. پاس کاری.
پارسال، بعد از آن زمستان خیلی سخت خیلی سخت خیلی سخت، بعد از اینکه نفسم نه که به سختی در بیاید، تقریبا قطع شد، زنگ زد که ببین، این همه سال قرارمان یک سفر بوده. بیا یک قرار کوتاه همین نزدیکی تو بگذاریم. تمام کارهای سفر هم با من. اجازه داد در مورد هیچ چیز تصمیم نگیرم. در مورد هیچ چیز نظر ندهم. فقط نگاه کنم. فقط باشم. از تمام آن شش روز، چند تایی عکس از در و دیوار مانده، یکی از من، یکی دوتایی و یک فیلم کوتاه ده ثانیه ای. داشت میراند و از اینهایی میگفت که وقت رانندگی کردن آهنگ میگذارند و فیلم میگیرند و درجا با کل اینستاگرامشان به اشتراک میگذارند و غر میزد. دوربین را چرخاندم و خواندیم و خندیدیم. شد توشه ی زمان های تلخی.
بدجور بلد است هنوز من را بخنداند. بدجور هنوز یخم را آب میکند. ساده. جزو همان یکی دو نفری در جهان است که رازهام را میداند. من را میشناسد. و به جای تغییر دادن یا اذیت کردنم، تمام مدت به سادگی من را می پذیرد. انگار نه گاهی وقت ها یک هیولا، که طبیعی ترین اتفاق جهانم.
برام نوشت فلانی جانم، کاری که خواسته بودی انجام شد. در دل بیچارگی بودم که دینگ پیامش رسید و بغضم را ترکاند. آن صمیمیت کلمه های اندکش. آن قبول کردن من در همان دو جمله. آن نشانه از اینکه حواسش هست. هر چیز بشود، حواسش جمع است.
پایان بندی ندارد. من اگر قل دومی داشتم اما، همین آدم بود.

Wednesday, April 29, 2020

.

روزها، دخترها که سر کارند، روی فرش قرمز لاکی پخش میشوم. نور، قدم به قدم حرکت میکند و کف خانه انگار الو میگیرد. میدرخشد. وقت کافی دارم که به رنگ های بافته شده نگاه کنم. دلم برای اولین بار برای فرش بافتن تنگ شده. برای گره زدن کاشی و تبریزی. از این گردنه به سلامت اگر عبور کنم، یادم بماند یک دار قالی به خودم بدهکارم.
نوشتم گردنه. ننوشتم زمستان. از لذات عشق بازی ِ با کلمات، همین است. خودت، دو تنی.

Tuesday, April 28, 2020

گرگ

دارم کلمه هام رو پس میگیرم. سبک نگارش خودم رو. جوری که غر میزنم. جوری که به زندگی نگاه میکنم رو. برای بار اوله که ساکتم اما رضایت عمیقتری از معمول اطرافم رو گرفته.

Friday, April 24, 2020

.

دلم برای خواندن متن های عاشقانه تنگ شده. برای دل باختن ها در وبلاگستان. برای از شرم نوشتن، از لذت نوشتن، قلب شکستن ها، انگار همه پیر شدیم. تمام متن هایی که مخاطب خاص داشتند، رسیدند به زندگی هایی که مرد یا زنی همراه آدم ها شده. گاهی کسی از ساختن می نویسد. دلم برای آن نوشتن های از سر لذت آخ عجیب تنگ شده.

.

با هم این روزها میشینیم و درس میخونیم. من موهام رو میبندم پشت سر. عینک میزنم. لباس ساده ی همیشگی ام رو میپوشم. اون سمت، موهای بلندش رو با کش شل میبنده. عینک داره و لباس خاکستری میکی موسی اش تنشه. سر ضرب و تقسیم و جمع و تفریق چونه میزنیم. سعی میکنم حوصله اش رو سر نبرم. ریز ریز بهم میخنده که چقدر گاهی شبیه مامانم میشی و من، عجیب هر بار دلم براش میره.

Friday, April 17, 2020

طبقه هشتم

فشار روانی بد خوابیدن، دیر خوابم بردن و نیمه شب بیدار شدن و صبح را یا خسته گذراندن یا خواب ماندن، کوره شده و من رو داره به نقطه‌ی شکست، حد استیصال می‌رسونه. امشب آنقدر حس بیچارگی دارم که یک قدم با پریدن از پنجره فاصله دارم. 
مگر اینطوری خوابم ببره.

.

عادت لذت بخش دست بردن لای موها، هراس آور شده. دسته به دسته هر بار تار مو لای انگشت هام جا میماند. اطرافم زمان ایستاده. من انگار منتظر چیزی هستم برای ادامه ی زندگی و خب قرارمان این نبود. لیوان ها سر جایشان میمانند. لباس ها سر جایشان. کتابها همینطور. هیچ چیزی «مرتب» نمیشود. ذهن من هم.
حتی مطمئن نیستم باید چه حالتی داشته باشم. چه امیدی. چه حالی. قرنطینه ی این روزها توفیق اجباری شد برای اینکه حالم توی خانه مخفی بماند. از فردای خروج جهان از حال امروزش می ترسم. از اینکه مشخص شود چقدر عمیق ته چاه جا مانده ام.
حالا نه در حال پیر شدن، که انگار در حال پوسیدنم

Tuesday, April 14, 2020

.

می‌گفت اکثر خودکشی های جهان ابتدای صبح اتفاق می‌افته. وقتی انسان از خواب بیدار میشه و حجم ترس‌هاش، نشده ها و نگرانی ها خفه‌اش می‌کنه.
کلمه اش وجود داره؟ استیصال به هنگام زل زدن به ماه قبل از شش صبح.

.

حرف هام ته کشیده. ترس هام نه.

Thursday, April 9, 2020

خالی کردن ذهن

برگ بیدی در اسباب کشی قلع و قمع شد. نصف شاخه هاش را همان اول گذاشتم توی آب و ریشه که کرد کاشتم، نیمه ی دوم را چند روز مانده به عید. حالا هر روز یکی از شاخه های درون آب گل میدهد. لای برگ های سبز با خط بنفش، یک گل تازه ی کوچک بیرون میزند و خشک میشود و دوباره بعدی. انگار حال هر چیزی در جهان خوب نباشد، گلدان ها خوشحالند. گلدان های من خوشحالند.
بیشتر با بچه ها صحبت میکنم. بیشتر با بچه صحبت میکنم. کلاس جدید میروم (و بله بله باید در قرنطینه باشم اما میچسبد) دلتنگ کتاب هایی می شوم که انباری رفته اند و دنبال صوتیشان میگردم. گاهی ورزش میکنم، مرتب کابوس میبینم و سعی میکنم رویاهام را به خاطر بیاورم. هر روز کشدار میگذرد. بیخیال اینکه چندم ماه است. چند شنبه است. چطور است.
هر بار که جلوی آینه میروم، برق تارهای سفید حواسم را پرت میکند. آدم ها به این هم عادت میکنند؟ به دیدن نقره لای رنگ خاک مو؟ قرارم با خودم این شده که اینبار موها را بلند کنم. یادگار این قرنطینه. به یاد ده سال پیش که کوتاه کردم و رنگ به رنگ چهره عوض کردم، اینبار تا اولین دستاورد قابل قبولم بلند کنم و خاکی نگهشان دارم.
ده سال با جهان جنگیده ام. ده سال تمام. حالا ده سال فعلی، نبرد باید به درون خودم برود. من در برابر خودم. من در برابر اشتباهاتم. کوتاهی هام.
کاش کمتر غر بزنم.

Monday, April 6, 2020

عقده من لسانی

از لکنت زبانش که داشت حرف میزد، نیشم تا بناگوشم باز شده بود. مدت ها بود کسی رو ندیده بودم مشکل مشابه من داشته باشه و از اون قشنگ تر، بتونه به مشکلش بخنده. 
زبان من گره میخوره. نمیدونم از کِی. حتی نمیدونم خجالتم محصول همین سکته های کلامی بوده یا زاینده ی این تپق زدن ها. خنده داره. انگار یک لایه ی فکرت روی لایه ی دیگه می افته و بعد روی لایه ی بعدی و بعدی. تو میخوای جمله رو با یک کلمه کامل کنی و هر مرحله از مغزت یک کلمه ی جدا تولید میکنه. تو ترکیبی از چند کلمه میگی. شترگاو پلنگ. الکن. فقط کافیه از لغات معمولی روز کمی سعی کنی فاصله بگیری. جوری جمله ی عجیبی میگی که فقط میشه بخندی.
همین بخش نوشتن رو دوست دارم. من رو از بیان نجات میده. همینه پیدا کردن دوست با نوشتن همیشه برام ساده تر بوده. امشب داشتم فکر میکردم چه خوشبختم من که در زمانی زیستم که تونستم با کیبورد زندگی کنم و مجبور نبودم فقط از صدا برای بیان خودم استفاده کنم.
قرنطینه هزار بدی داشته و یک خاصیت. دلم برای حرف زدن تنگ شده. دلم برای بچه های یکشنبه ام، گروه دوستانم که دور هم جمع میشدیم و قصه میگفتم، دلم برای قیافه ی شگفت زده ی رفیق که تو چقدر داستان بلدی، دلم برای اون حالی که میشینی و کلمه میبافی تنگ شده. من توی وجودم یه عنکبوت زندگی میکنه. آرکنه. موجود زیر پوستم عاشق ریسیدن و بافتنه. امشب، با دختر که قدم میزدیم بهش گفتم دلم میخواد شروع کنم قصه گفتن رو. زمانه ی ما نیاز به نقال داره. تایید کرد که چه خوب.
انگار اینجا هنوز چند نفری پای ثابت داره و جز من، کسانی هستند که به وبلاگ هنوز وفادارند. پس میشه کمکم کنید؟ اگه بخوام داستان بگم، نقل کنم وحکایت بگم، یا اگر بخوام با این زبان نارسام و اجبارم برای برگشت و دوباره و چند باره گفتن جسارت کنم و حرف بزنم و ضبط کنم و پادکست بیرون بدم، اسمش رو چی بذارم؟
برام بنویسید. لطفا

Thursday, April 2, 2020

.

اگه از اینجا به بعد زندگی رو به یه فرمون دیگه بگذرونیم چی میشه ژوزه؟ جوری که این روزها نگذشته؟

Monday, March 30, 2020

خواب

تا صبح چه کردی که الان خسته‌ای سرباز؟
وسایل خونه رو بار کامیون کردم برای چیدن در خونه‌ی خودم قربان. 

Saturday, March 28, 2020

.

نوک انگشت هام پر خشم شده. خشم گیر کرده. خشم ته نشین شده. وسایل ظریف مختلف توی دستم از فشار انگشت ها چندین بار شکسته اند. حواسم پرت شده و فشار صدای ترک خوردنشان را در آورده و گاهی ریزه هایشان زمین ریخته. استیصال، عصبیت و ناامیدی. هر سه تا ترکیب شده اند و نوک انگشت های دست راست و چپم جمع شده اند.
این روزها قرار است یاد انسان بماند. یادگاری که بارها و بارها در ادبیات و فیلم ها تکرار خواهد شد. قرار گرفتن. سر جای خود ماندن. من؟ سیاه. انگشت هام هم بدون نوازش کردن از خشم سنگین شده اند. آنقدر که حتی گاهی طره مویی عقب زدن هم دردناک شده.
دلم برای خانه تنگ شده. دلم برای آن امید لعنتی کشدار چند سال قبلم تنگ شده. دلم برای آن ایمانی که مسیری هست، جایی هست برای رفتن، کاری هست برای انجام دادن که سهم من هست تنگ شده. نگرانی شدید روزهای اخیر عقب نشسته و از حجم عظیم سیاهی به وحشت افتاده ام. حتی از بلعیده شدن اینبار نمیترسم. خستگی بیشتر از هراس شده.
دِینی گردنم مانده. چیزی که باید پرداخت کنم. راهی که باید بروم. یک ماهه نمیشود اما تا قبل از پایان تابستان سبک خواهم شد. آن وقت؟ آخ که آن وقت.

پری زنگنه اینجا میخواند که دم باد بی کسی، تکیه دادن به کسی

Wednesday, March 25, 2020

موت

پارسال روی همین تخت خوابیده بودم و منتظر بودم که سکه‌ی زندگی‌ام کدام وری می‌نشیند. شیر یا خط. ترکیب غلظت خاطره و حجم اخبار بد، دوباره با فکر کردن مواجهم کرده. گلو درد هم بی‌تاثیر نیست. حس تب هم. شروع سرفه‌ها هم ایضا. ضعف شدید روز اول خون هم.
یکی نوشته بود وقتش رسیده تصمیم بگیرید اگر بیمار شدید و نیازمند بستری، برای شما از آرامبخش برای مرگ سریع استفاده کنند یا از دستگاه تنفسی؟ برای عزیزانتان چطور؟ من فکر میکنم حالا به قدر کفایت زندگی کرده‌ام. اونقدر که حسرت نداشته باشم. چشمم دنبال چیزی نمانده باشد و فکر نکرده باشم قاچ بررگتری از حیات حقم بوده. قرار به انتخابی اگر باشد، برای من دریافت دوز آرامبخشه. یک خواب آروم چطوری میتونه باشه؟
شب یه گربه‌ی بالغ دیدم یه نوزاد لرزان رو به دندون گرفته بود انگار میخواست چیزی بگه، منتظر بود. اجازه داد نوزاد و خودش رو نوازش کنم و بعد انگار ناامید بشه بچه رو به دندون گرفت و رفت. بچه به نظر گرسنه بود. گربه مادرش نبود. یکسره صدای تو سرم میگه کاش وقت میذاشتی و براش غذا می‌گرفتی. نکنه امشب بمیره اون بچه. این تنها کار نکرده ی حسرت بار منه امشب. میشه بقیه ی جهان رو ترک کنم.

Monday, March 23, 2020

به سر حد توانم در برابر شنیدن خبر ابتلا به بیماری قرار گرفتم. از درون فرو پاشیدم دیگه.

Saturday, March 21, 2020

حول حالنا الی احسن الحال

با بچه ها جمع شده بودیم و یکی شون، مسئول گرداندن جلسه شده بود. گفت ورق بردارید و روش ده تا از ویژگی هایی که خودتون رو بهشون میشناسید و معرفی میکنید رو بنویسید. ده تا از داشته هاتون رو. ده تا از من فلان چیز هستم ها رو. بعد حالا کاغذ رو بچرخونید و پشتش پنج خط بنویسید اگر این حالت ِ بودن ازتون سلب بشه چی میشید؟
اولین چیزی که نوشتم وبلاگ نویس بودن بود. بعد از بچه هام نوشتم، از کارم، از استقلالم، از درسم، از تمام ویژگی هایی که وقتی به کسی اسم من رو میگی به نظر خودم توی ذهنش باید متبادر بشه.
بعد دونه دونه سلبشون کردم.
این سه ماه انتهایی سال، ماه های سلب شدن بود. تمام چیزهایی که مطمئن بودم باهاشون گره خوردم و آجین شدم رو از دست دادم. اون شب سوالم این شده بود که چرا من باید این چیزها باشم؟
چرا مثلا من باید پشت خط اضطرار فرضی خود ِ واقعی ام رو نگه دارم چون با یکی از شخصیت هایی که در انتظار بقیه هستم، همخوانی نداره؟ چرا من باید خودم رو با داشته ای تعریف کنم که حفظ اون، بار دو برابر از زمان و انرژی من می بره و خستگی به جا میذاره؟ اگر من اون آدم دل به خواه بقیه نباشم چطور میشه؟
بدترین بلایی که آدمها سر من آوردن، اون برچسب های سختی بوده که بهم چسبوندن و بعد کمکم کردند باورشون کنم. مثلا پشتکار نداشتنم. مثلا سر به هوا بودن. هزار چیز مثل این. که اونقدر درونی شده که حالا اگر خودم بخوام خودم رو معرفی بکنم هم از همین صفات استفاده میکنم. اگر اینطور نباشه اما چی؟ امشب، باد که میزد و قطرات ریز و خیلی سرد بارون که بهم میخورد، داشتم فکر میکردم از تمام چیزهایی که هستم دو چیز هنوز و شاید تا زمان طولانی با منه. یکی همین میل به نوشتن و دومی تمایل به عریانی. چیزهایی که ترکیبشون با هم من رو به تبدیل کردن هر تجربه ای (تقریبا هر تجربه ای!) بدون توجه به میزان اهمیتیش به کلمه کرده. صدای دائمی که توی سرم اضافه شده و همیشه در حال جمله بندی اتفاقات و نوشتنشون، با لحن همین نوشته است.
من وقتی ساکتم هم کسی هست درون مغزم در حال نوشتن و کوبیدن روی دکمه های کیبورده.
این بهار، برخلاف زمستونی که گذشت قراره فصل پس گرفتن تکه های من باشه. فعلا دو روزش گذشته و دو تا بخش خیلی مهم که از دست داده بودم سر جاش برگشته. بعد از دویدن امشب، وقتی نفس نفس میزدم و پاکشون سمت خونه می اومدم، صدای صحبت کردن دوتا زن اومد که یکی به اون یکی میگفت اوه ببینش. رفته ورزش کرده. خوش به حالش. و فکر کردم این دقیقا یه پازل دیگه است. یه تکه ی دیگه که نبود.
اگه جانمون اجازه بده و دوباره با بچه ها با همون فراغت خاطر جمع بشیم، یکبار شاید بد نباشه دوباره همون بازی رو انجام بدیم. اینبار خودمون رو از نگاه بقیه بنویسیم. اون برچسب هایی که بهمون زدن. بعد بگیم اگر باور نکنیم حرفشون رو چی میشه؟
من اگر باور نمیکردم صلح بیشتری داشتم. گمونم صدای سرزنش گر کمتری هم.
برای امسال مشق دارم.

Thursday, March 19, 2020

فصل استخوان

بار آخر شوهر عمه بزرگه تلفن رو گرفت و باهام صحبت کرد. دو سه سالی بود که هیچ تماسی باهاشون نداشتم. باید بین کلماتش مکث میکرد. فاصله می انداخت. نمیتونست جمله رو بدون لرزیدن دائمی صداش بیان کنه. گفت ما دوستت داریم. بهمون سر بزن. مرد در حوالی هشتاد و چند نود سالگی، هنوز مهر توی صداش رو حفظ کرده بود. حالا سالهاست که من دیگه براش اون بچه ی غیر قابل تحملی نیستم که کتابهاش رو کش میره و برنمیگردونه. من یکی از شوخی های زندگی ام.
دیشب، زنگ زدم به یکی دیگه شون. آخرین بار بیست روز پیش باهاش صحبت کرده بودم. زن، تنهاست. بچه ها مهاجرت کردن. همسرش فوت کرده و هنوز زندگیش رو جوری میچرخونه که انگار یک ساعت دیگه همه از در وارد میشن. گفت مریض شده بوده. گفت زنگ زده اورژانس تا به بیمارستان برسونتش. در جواب سوال من که چرا نگفتی خودم رو بهت برسونم خندید. از اون خنده هایی که وقتی از کسی توقع نداری سر میدی. از اون خنده ها که یعنی ببین، زندگی منه. خودم روی پاهای خودم پیش میبرمش.  گفت خوب شدم حالا. اما واقعا بیماری سختی بود.
عادت بدی که بابا داره، برای وقتیه که میخواد خبر مرگ بده. اول میپرسه فلانی یادته؟ بعد میگه خودش یا کسی از نزدیکانش دیگه نیست. چهار پنج روز پیش خبر اول رو داد. حالا چند بار دیگه قراره با هم اینطوری صحبت کنیم؟ چند بار دیگه قراره انگشت هامون رو روی زمین بگذاریم و اسم ببره و با هم تکرار کنیم که فلانی؟ پر.
آدمهای عزیز زندگیم، اونها که هنوز گاهی مچ خودم رو میگیرم که در کاری شبیه یکی ازشون رفتار میکنم، شدند خوشه های گندم رسیده. من از این فصل درو میترسم.

Wednesday, March 18, 2020

.

بین خودمون رسیدیم به نبرد اهم و مهم. باید برای اثبات پایه ای ترین چیزهایی که در نظرمه دوباره بجنگم. سخته. همینکه باید به آدمها ثابت کنی حیات یک انسان صرف نزدیکی خونی یا سببی منجر نباید بشه که به حیات دیگری ارجح دونسته بشه. فکر میکنم به زودی وارد دنیایی بشیم که باید همه چیز رو از نو بسنجیم. تمام اولویت ها رو از اول تعیین کنیم. انگار یه آسیاب بزرگ داره می بلعه ما رو و قراره واقعیت وجودمون رو یه بار دیگه بیرون بکشیم.

Tuesday, March 17, 2020

سیاهی ها

شش ماه پیش بچه یکی از دندون هاش رو از دست داد. نفهمیدم دندونش خودش افتاد یا به جایی گیر کرد و شکست. توی روزهای اسباب کشی دندون های ریزه ی جلوش هم نبود. خط آخر، اون یکی نیش فک پایینش هم شکست. برای کوتاه کردن موهاش که رفتیم، قرار شد دکتر وقت جدا و مجدد برای بازدید دندون هاش بده. اومدیم اینور و به قرنطینه و نگرانی از بیرون بردن بچه ها رسیدیم.
پریشب، بغلش کردم و دیدم دندون های فک بالاش هم نیست. بچه ام، تازه هفت سالش شده و حدود نیمی از عمرش باقی مونده و من با بی مبالاتی خودم و ساده گرفتن اینکه خب دیرتر میریم دکتر، منجر شده بودم ناقص بشه.
دیروز رفتیم دکتر. یک ساعت و نیمی نشستیم تا نوبتمون شد و تمام این زمان هم مثل جوجه پرنده بغلم داشت میلرزید. خودش رو زیر روسری ترکمنم قایم کرده بود و تپش قلبش از روی روسری هم دیده میشد. بعد رفتیم کافه ی کلینیک. گذاشتمش رو میز و روسری رو روش کشیدم و بغلش کردم و همونجا یک ساعتی خوابید.
نوبتمون که شد، زهر مار بودم. هم از ترسیدن طولانی بچه اذیت شده بودم و هم محیط پر از سگ کلینیک و بوشون به هم ریخته بود من رو. میدونستم هم عامل اومدنمون اونجا اشتباه منه و این صدا هم دائم توی سرم تکرار میشد. دکتر وقتی روی میز گذاشتش و دهنش رو باز کرد، رشته ی دندون هاش مشخص شد. من هیچ دندونی توی دهن بچه ندیده بودم. شب قبل چند بار چک کرده بودم. توی کلینیک اما، مشخص بود فقط یک دندونش که از اول افتاده بود نیست. دندون های بالا سر جاشون بودن. دندون های عقب هم. یکبار دیگه اونجا حس کردم جهان کوبیده شد توی سرم. اینبار از آسودگی اما با همون درد و شدت. میز رو گرفتم که نیفتم.
دکتر پرسیده بود چند ساله است؟ گفته بودم هفت. گفته بود چه قبراقه. من این رو نشنیده بودم. همراهم بعدتر برام گفت چه دکتر از حال کلی دخترک و رسیدگی که بهش شده راضی بوده. من یک صدای دائمی توی سرم دارم اما که بهم میگه تو چقدر بدی. تو چقدر ناتوانی. تو چه مادر بدی هستی و طفلک این دوتا پشمالوی کوچولو که زندگیشون به تو گره خورده.

Monday, March 16, 2020

.

کابوس ها این دو سه شب شدت گرفته‌اند. حالا توی خواب‌ها خانه ندارم. هراسانم و دنبال مفری برای زیستن میگردم. باید اسباب کشی کنم. باید دنبال خانه بگردم. جعبه کنم. توی خواب مضطربم. بیشتر از بیداری.
لای قهوه‌ای موها، تارهای سفید پر شده. قبلا بیست تایی بود و تا قبل از پایان شهریور، فقط سه تا. حالا رشته به رشته رنگ‌ قهوه‌ای نقره‌ای بین موهاست. سوغات روزگار سیاه.

.

دلم برای ارتباط انسانی، برای صمیمیت انسانی تنگ شده.

شکافیدن ِ حاصل از پاره شدن

این مدت یکی از سوال هام این بود که مگه میشه بعد از این همه مدت، هنوز اون تاپ تاپ دل رو وقت فکر کردن بهش احساس نکنم و با این حال کشش بینمون ادامه داشته باشه؟ اگه اون دوست داشتنی که همیشه صف اول خواستن‌هام ایستاده بود پرچم دار مسیرمون نیست، چیه که منجر میشه که بخواییم ادامه بدیم؟ هنوز ادامه بدیم؟
اسکار وایلد لطف کرده و یه جمله ی معروف گفته که همه چیز در جهان پیرامون سکس تعریف میشه. همه چیز به جز خود سکس. که این یکی در باره ی قدرته. اینه که حالا گمونم فهمیدم این کشمکش دائمی و پررنگمون از کجا میاد. از همون ابتدا که من چند بار پشت سر هم در حد توانش از لمس خشم، عصبانیش کردم تا الان (که هنوز میتونم به همون شدت به جوش بیارمش) همه چیز بینمون درگیری در یک بازی قدرت شده. هر بار یکیمون داره تلاش میکنه اون یکی رو به زانو در بیاره. به اطاعت وادار کنه. یا قدرتش رو با تمام معیارهای قوی بودن در جهان به رخ بکشه. ارتباطمون، دوستیمون، بیشتر از اینکه صحنه ی عشق بازی در بستر مهر ورزیدن باشه، صحنه ی عشق بازی به عنوان میدانی از قدرت نماییه. صحنه ی ارتباط به عنوان راهی برای به قدرت کشیدن همون پاور لعنتی به نفر کنار دستی.
خوبیش جوانمردی اتفاقه. اونجا که سعی میکنیم قوانین نبرد رو به رسمیت بشناسیم. اینکه من تو رو به سرحد توانت میرسونم و همونجا نگهت میدارم. تو یا زانو بزن و اطاعت کن از من، یا بجنگ تا من اون کسی باشم که زمین میخوره. گاهی که از دستم به استیصال میرسه، گاهی که یک چیز رو صد بار میگه و ازش عبور نمیکنه و من منگ میشم از شدت مقاومت، با کلافگی میگه تو در نهایت کار خودت رو میکنی. حق هم داره. منم میجنگم. چون صدایی که این وقتها میشنوم صدای مهربونی نیست که از من چیزی بخواد. صدای کسیه که داره سر چیزی که به نظر من حقوق منه، مربوط به منه، در حیطه‌ی قدرت و تصمیم‌گیری منه، میجنگه با من. من تمام این مدت از حتی یک قدم عقب تر رفتن هم ترس داشتم. ابا داشتم. پرهیز کردم. این وقتها همیشه حرفش رو جوری می‌شنوم که شمشیر کشیده است و آماده ام. جنگ قدرت همیشه به پاست.
دوست داشتنش - دوست داشته شدنم - محصول زمان شده تا جرقه ی نور. این مدت با شکیبایی کنار هم بودن، اینطور یواش و پیوسته و حتی گاهی فرساینده ادامه دادن، منجر شده عادات ریزی از هم رو دوست داشته باشیم. که امنیت های قشنگی پیرامون هم شکل بدیم و از هم دریافت کنیم. مهر، به عنوان ماده ی ناگزیر، اومده و جاهایی که نبرد بهش کشیده نشده یا جنگیدیم و تموم شده و به صلح رسیدیم رو پر کرده. خارج از این محدوده‌ی‌سبز اما هنوز می جنگیم. هنوز با تمام قدرت میجنگیم. انگار اگر نه نبرد، که زمین تمرین برای مبارزه ی بزرگتری باشه. گاهی به شوخی سر خواسته‌هات میجنگی، به ندرت جهت زخمی کردن آدم روبرو. انگار جنگ نشون دهنده ی میدانی باشه که دو نفر جنگجو روبروی هم حالا تمرین میکنند.
بدیش اما؟ بخش بدش اینه که من خیلی خسته ام. دلم چسبیدن به پوست تن میخواد. استراحت کنار دیگری. در آغوش دیگری به خواب رفتن. دلم سپر و نیزه و جوشن به در آوردن میخواد. کنارش اما تا به حال خوابم نبرده. توی این همه روز و شب، شده که فاصله بگیره از تنم و به خواب برم. شده آروم چشماش بسته بشه و فرصت کنم که نفس هاش رو بشمرم. اما هیچ وقت نشده این وقت ها هم گام نفس بکشیم. این جنگیدن همیشگی من رو از درون خسته کرده. خیلی خسته کرده. دلم میخواد حالا که ور ِ مهربون هر دو نفرمون رشد کرده، دیگه دست از تسلیم کردن هم برداریم.
بخش بدتری هم داره. من همیشه آدم جنگیدن بودم. جنگیدن با آدمها. جنگیدن با اتفاقات. زمین قدرت برای من سرزمین غریبی نیست. اما اون گذشته، حالا بعید شده. خیلی بعید. نبرد این همه روز اخیر، منجر شده دوباره زره بپوشم. دوباره در برخورد با آدمها هم ستیزه جو شم. که حواسم نباشه و گاهی خیلی تند، خیلی بی رحم زخمی کنم. از این بخش بودنم منزجرم. بی چاره ام رسما. متنفرم. بدتر اینکه این جنگیدن خودش حاصل همین تنفره. تیزیم حتی حاصل تنفر از خوده. بازی تکراری شکست.
کارلوس فوئنتس شاهکاری داره به اسم لائورا دیاس. داستان زندگی کامل آدمی از ابتدای کودکی تا رسیدن به مرگ رو روایت میکنه. لائورا، درون جنگلی میره که زمان بچگی هم باهاش غریب نبوده و اونجا زنی ازلی/ مجسمه از جنس تیغ هست. لائورا با موهای یک دست سپیدش، آخر جسارت پیدا میکنه و طوری تندیس رو در آغوش میکشه که با تیغ ها کشته میشه. میترسم این روزها. این تیغ ها و گوش به زنگ بودن دائمی برای نیستی امکان بزرگی رو برای من از بین میبره و در نهایت همون مجسمه‌ی مرگ‌آلود درون روانم داره شکل میگیره. میدونم و از واقعیتی که برای خودم خلق کردم - و آخ چه به اشتباه - متاسفم.

Wednesday, March 11, 2020

بیایین از خوبی های ویروس براتون بگم. هر روز یه خوبی.

باید به گلدان ها آب میدادم. شب که خوابیدم تشنه بودند. خامه گرفته بودم. نان سوخاری. ابتدای نوجوانی، صبح های روز تعطیل نان سوخاری برمیداشتم و خامه و چای و سر فرصت صبحانه میخورم. با اطوار خیلی زیاد که مثلا این وعده صبحانه ی ویژه ای است و من آدم ویژه ای هستم. صبحانه خوردم. چندین ساعت با تلفن حرف زدم. گلدان ها را آب دادم و تا میشد مسخره بازی در آوردم و خندیدم.
سعی میکنیم نگرانشان نکنیم و به روی خودمان نیاوریم. حال هیچ کدامشان خوش نیست. درگیر شده اند. یکی اول با علامت سرماخوردگی و حالا با علائم متاخرتر ویروس. دکتر لعنتی هم لطف کرده و براش دگزا تزریق کرده. همان کاری که به تاکید گفته اند خطر مرگ در مواجه با ویروس به همراه دارد و حالا پدری دارم که هم در یک استان گیر قرنطینه افتاده، هم ایمنی بدنش را از دست داده و هم قدرت بویایی و چشایی اش را. اطرافش امکانات پزشکی و حتی الکل و دستکش هم نیست.
و مادری که از رفتن دکتر سر باز میزند و تبش قطع نمیشود و به اصرار میگوید که چیزی نیست. نشسته ایم و تاس می اندازیم. منتظر که به کدام عدد بنشیند. به کدام اتفاق قرعه بیفتد.
وسط دلم آشوب است. هیچ وقت به ناتوانی خودم به این اندازه واقف نبودم.

Friday, March 6, 2020

نومچه

تبدیل به هیولایی شده ام که تا به وقت از دست دادن نرسه، قدر کسی رو نمیدونه گیان؟ بیست و چهار ساعت گذشته و تمام ارکان زندگیم به لرزه افتادند. تو نیستی. بیماری انقدر ترسناک و نزدیک شده که گوشی تلفن رو خاموش کردم تا خبر بدی اگر هست، دیرتر برسه. خودم رو هم جا گذاشتم. خندیدن رو، امنیت رو، شادی رو جا گذاشتم. جای جدید منصف اگر باشم بهتره. خانه تره. بلاخره زندگیم از اون حالت استادیومی همه ی این سالها در اومده. حالا جای معاشرتم از جای خوابم جداست. حالا میتونم به صدای لوله های خونه گوش بدم و بشنوم که چه آواز میخونن و از فشار بالا و گرمای یکنواخت آب لذت ببرم. هر بار، این اواخر این حوالی بودم اما گریه کردم. 
همه چیز رو جمع کردیم. خونه ی بهار خالی شد. من اشتباه کردم. زندگیم از توان دست هام سنگین تر شده بود. گمونم چهل درصد از وسایل رو دور ریختم و باز جمع کردن همه ی اون چیزی که بود، سخت ترین کار جهان شد. دست هام از چند جا بریده شده اند. خراشیده شده ام و تمام پوست لب و صورتم از خاک هنوز می سوزه. تقریبا تمام کارها رو تنها کردم. دور ریختن هم از استیصال بود. از عدم توانم برای جمع آوری. نشد. نه خیلی از چیزهایی که میخواستم رو حفظ کردم نه تونستم که اشک ها رو نگه دارم. روز آخر گریه کردم و جمع کردم. جمع کردم و گریه کردم. زورم نرسید. زورم به خیلی از چیزها نرسید. مجبور شدم خداحافظی کنم نه به دل به خواه خودم. به عجزم.
فکر میکردم اینکه حالا مدت هاست تکرار میکنم به انتهای توانم رسیده ام و باز پایین تر میرم، یعنی ته توانم از این هم بیشتره. یعنی خوب خودم رو نشناختم. حالا اما توان تموم شده. شونه هام درد میکنه از این فشار و من که اطلس نیستم. ضعیف شدم. این رو باید بپذیرم که واقعا از پس دردها از این بیشتر نمیتونم بر بیام. همینطوری، سرگیجه امانم رو بریده. ضعف نابودم کرده. نفس کشیدنم در در شرایطی به جز توقف مطلق به سختی خورده. همه رو گردن پیری میندازم و میدونم بخش بزرگتری از همه چیز، بابت فشار این چند وقت  و حتی چند سال بوده و هست. حالا میدونم توانم مدت ها قبل تموم شده. این اثر بی توانی منه.
هیولا شدم گیان. هیولایی که تمام نور جهانش بلعیده شده. هیولا شدم و حالا در خونه ای ساکنم که میترسم هیچ کدوم از شما هیچ وقت از در وارد نشید. از این بیماری لعنتی بیش از ترسیدن، حالا منزجرم. متنفرم. خسته ام. من به قدر کافی توی زندگی این روزهام عدم قطعیت دارم. توان این یکی برای من زیاده. زیاده. زیاده. و خب برای چه کسی اندازه است؟
دیشب با درد وحشتناک بدن خوابم برد. چند دقیقه ای بیشتر نخوابیدم و با درد وحشتناک بدن بیدار شدم تا نزدیک صبح بیدار موندم. کمرم از جا به جایی ناسور شده بود. درد پاهام انقدر زیاد شده بود که میشد هذیون بگم. بعد پذیرفتم این دنیای الان منه. دنیای درد. دنیای شکست. دنیای مرگ. دنیای نبودن شماها. دور بودن شماها. نداشتن دسترسی به شماها. روی تخت نشستم و بیرون رو نگاه کردم و اشک ریختم. بعد فکر کردم به نابودی تمام امیدم. تمام خواهش هام. خواسته هام. همه جایی جا موندن انگار و من این وسط تنها موندم. بدون اینکه آمادگی تنها موندن رو داشته باشم و خب مگه برای کسی این آمادگی هیچ وقت پیش میاد؟
خودم رو به یاد نمیارم دیگه. یادم هست که جایی از زندگیم به چیزی مومن بودم. نوری ته دلم وجود داشت. حالا اما خودم رو به یاد نمیارم. میون دلم سکوت نشسته. کارها رو با سکوت انجام میدم. همه چیز رو با سکوت پیش میبرم. هیچ صدایی از درونم با شوق جواب نمیده. خودم جایی میون اون وسیله ها جا موندم. میون عدم توانم برای جمع کردن، دور ریخته شدم انگار. 
لحظه ی آخر خونه ی بهار، دیشب، همه ی وسایل که سوار ماشین شد توی خونه ی خالی چرخ زدم. انگار سکانس آخر یک فیلم فارسی مسخره با نویسنده ی ضعیف و کارگردانی مزخرف و نورپردازی بی استعداد باشه. توی خونه چرخیدم و چراغ ها رو خاموش کردم. خاموش کردم و گریه کردم. رسیدم به چراغ آخر و یادداشت بچه ها که پارسال برام فرستاده بودند که به خانه ی بهار خوش آمدی. سنجاق هاش رو کندم و زار زدم. همسایه هراسان خودش رو رسوند و بغلم کرد و زار زدم. از در خونه بیرون رفتیم و توی راهرو ایستادم و زار زدم. حرکت که کردم هم، تا به خونه ی جدید برسم گریه کردم. این اشک ها درونم رو نمور کرده. مرداب کرده. نامساعد کرده گیان. میون رطوبت اهریمن خونه داره. نور نیست. فقط ظلمته. فقط خاموشیه.
یادم میره بخندم اما. یادم رفته.
راستش باید قبول کنم که جوانی تموم شده. به انتها رسیده. نه فقط در ظاهر و در پوست و در شادابی چشم ها. چیزی چیره شده که زورش از حیات بیشتره. حالا باید ادامه بدیم. ادامه بدم. پیش خودمون بمونه اما. سکوت، هولناکه..

Tuesday, March 3, 2020

.

حدود شونزده ساعت دیگه قراره به طور رسمی خونه ی بهار رو ترک کنم. دلم میخواد تا صبح نخوابم. این دقایق رو تا میشه نفس بکشم.

Monday, March 2, 2020

جان دادن آسان

حالا دیگه خونه شکل خونه نیست. شبیه یه ویرانه است. شبیه اون چیزی که از حلب مونده.
سری اول وسایل رو امروز بردیم. حوالی ظهر. پنج روز طول کشیده بود تا با نظم و ترتیب خودم (که اصلا شبیه نظم و ترتیب هیچ کس در جهان نیست و احتمالا مابقی آدمهای جهان آشوب صرف صداش میکنن) وسایل رو جمع کنم. دقت کرده بودم کتابها کنار هم با نظم خاص باشند. دفترها با نظم خودشون. روی همه ی جعبه ها رو با پرده ها و پارچه ها و حوله هایی که با خودم نمیبرم پر کرده بودم و چسب زده بودم و یادداشت چسبونده بودم و طبقه بندی کرده بودم. سری دوم وسایل همین چند دقیقه پیش رفت. تمام وسایل چوبی خونه یکجا. حالا دیگه خونه هیچ سطحی نداره. یک سری وسایل هستند که بی نظم کف زمین ریخته شدند. رومیزی های جمع شده. دکوری های روی زمین ریخته. شمع ها. عودها. همه چیز پخش شده.
متلاشی شدم. هیچ کلام بهتری پیدا نمیکنم. به دکتر گفتم نفسم بند میاد. گفتم سرگیجه امانم رو بریده. اتفاق مهمی نیفتاده و از جا به جا کردن وسایل عادی و انجام کارهای روزمره ام هم دارم عاجز میشم. گفت چیزی نیست. رسیدم خونه اما بدتر شدم. شب که مشغول جا به جا کردن سری دوم وسایل بودیم، من که سعی میکردم فقط سر پا بمونم، فکر کردم خب تموم شد. اون توان و سر پا بودن قبل از این تموم شد. انگار مرزی شکسته باشه و سقوط کرده باشم برای بار اول. مرزی شکسته باشه و سقوط کرده باشم برای بار دوم. الان نیازی به شکستن شدید نیست تا توان عادی زندگی کردنم مختل بشه.
متلاشی شدم. سین دو شب پیش داشت از به هم ریختن احتمالی برنامه های دو سه ماه بعدش میگفت. دیدم حتی اونقدر جان ندارم که تشویقش کنم به ادامه. که بهش بگم نقشه هاش ساده ترین و شدنی ترین اتفاقات ممکن هستند. نگاهش کردم و سعی کردم منفجر نشم. سعی کردم فقط هیچ چیزی نگم. نگاهش کردم و حتی نمیتونستم به تاریخی که میگفت فکر کنم. متلاشی شدم. 
دارم چنگ میزنم به کلمه ها. دارم سعی میکنم امشب بنویسم. امشب چت کنم. امشب جملات با معنی بنویسم. احساس میکنم به حد غایی توانم رسیدم. سرگیجه امانم رو بریده. حالت تهوع هم. توی روزگاری که آدمها از ویروس میترسند، امشب آرزو کردم چند بار که همه چیز از موجودک ریز ایجاد شده باشه. نه از خراب بودن عظیم درون. 
انگار میان یک خرابه دارم زندگی می کنم حالا. بی دست. بی پا. بی بدن. پر درد.

.

از ضعف متنفرم. میتونم این جمله ی سه کلمه ای رو تا صد بار بنویسم. از ضعف متنفرم و نمیدونم این ترس از مریضیه یا خود بیماری. باید برای اسباب کشی کمک بگیرم. یاد اولین باری که سال هشتاد و دو دکور اتاقم رو عوض کردم افتادم. همه چیز رو خودم جا به جا کردم. میز و تخت و کمد رو که هیچ کدوم سبک نبودن. یه جا تخت از دستم ول شد و کوبیده شد روی شست پا و ناخنم تماما سیاه شد. حالا اما نفسم نمیرسه که یک کارتن کتاب رو تنهایی جا به جا کنم و هشت تا پله حتی پایین ببرم. از ضعف متنفرم. میتونم این جمله ی سه کلمه ای رو تا صد بار بنویسم.

.

روی دیوار آبی خانه، حالا صبح ها رد نور می افتد. آن چند ماه تیرگی و تاریکی زمستانی خانه رد شده. اسفند که میشود، یک باریکه ی نور از بین ساختمان ها میرسد به خانه. روی کف خانه راه می رود. روی دیواری می افتد که آبی رنگش کرده ایم. حالا در اواسط سومین هفته ای هستیم که مشخص شده باید از خانه برویم. حالا فقط سه روز دیگر به خداحافظی از خانه باقی مانده.
دو هفته ای میشود که سرم گیج میرود. به همین سادگی. سرم گیج میرود و راه میروم. سرم گیج میرود و از ماشین پیاده میشوم. سرم گیج میرود و وسیله جعبه میکنم. دائم تکرار میکنم اینها همه اثرات استرس بوده و هست. مثل عطسه ها که اثر خاک وسایل است. مثل سرفه ها که به خاطر سردی و گرمی آخر سال بوده و هست. مثل گرفتن نفسم که این یکی هم حتما از اثرات چاقی است. دائم تکرار میکنم تا هنوز اینجایی وقت برای زمین خوردن نیست. صبر کن. بعدتر به قدر کافی وقت داری. فقط این میان نگرانی دخترهام ته دلم مانده که اگر هر اتفاقی بیفتد، اگر واقعا زمین بخورم، زندگیشان از همین امنیت نیم بندی که برایشان فراهم کرده ام حسابی خالی میشود.
ترس از ویروس بدجور شهر را گرفته. دیروز با همسایه ها جمع شدیم و در یکی از آخرالزمانی ترین موقعیت های مختلف، در خانه های خالی مان عکس گرفتیم. گاهی، میان این همه اتفاق و ترس فکر میکنم انگار حوصله ی کسی که مشغول دیدن فیلم روزهای ماست سر رفته. حسابی سر رفته. هیچ دلیل دیگری برای اینطور آشفته بودن جهان اطرافم ندارم.

Tuesday, February 25, 2020

نومچه

گیانم
هر چیز که فکر نمیکردم، شد. باید وسایل رو جمع کنم. خونه رو تحویل بدم و کلافه ام و تو دوری. قرار بود نصف چیزها رو تو جمع کنی. جعبه هم گرفته بودم. حالا اما مطمئن نیستم با گشت زدن های اخیرم توی شهر دیدنت امنیت داشته باشه. این مدت سلامت تو از من هم نازک تر بوده. ریه ات از مابقی تن، ضعیف تر. فکر میکنم اگر ندونم و ناقل باشم چی؟ اگر ندونم و آسیب برسونم چی؟ اسمش رو گذاشتم قرنطینه. توی یک شهریم. هنوز فقط بیست دقیقه فاصله داریم و سفت و سخت دارم سعی میکنم تو رو از خودم ایزوله کنم. سخت تر از این هم چیزی هست؟
روی کاغذ شکل کشیدم. شکل قفسه های کتابخونه. شکل کمدها. دستم به کار نمیره و میخوام خودم رو مجبور کنم به سریع تر تموم کردن کارها. تو دوری. این سختی کمی نیست. من اینجا کلافه ام. هورمون ها هجوم آوردن. دلتنگی هجوم آورده. نگرانی هم که خوراک این چند ماه ایران بود و اعصابم در نهایت میزان خودش کشیده شده. دارم سعی میکنم حواسم رو پرت کنم.
حواسم رو پرت کنم به کارها. به چیزها. به لیستی که باید نوشته بشه. باید تیک بخوره. نمیشه اما. دلتنگی تور انداخته دور دلم. دور مغزم. دور گلوم. پایین نمیره. گیر کرده همه چیز.
باید شروع کنم نامه نوشتن. بنویسم تا این روزها بگذره. روزمره بنویسم تا چنگکم از روی اتفاقات سر نخوره. تا بی حس نشم. باید شروع کنم و باهات صحبت کنم تا قبل از اینکه باتلاق من رو فرو بده. یادم رفته بود ندیدنت چقدر میتونه نفس گیر باشه. یادم رفته بود. یادم رفته بود.
دوست، این ویروس با خودش یادآوری همه ی این چیزها رو آورد. یادم رفته بود. باید برات بیشتر بنویسم. از این روزها فقط با کلام ممکنه که عبور کنیم.

Tuesday, February 18, 2020

.

نامه رو دادم استاد مشاورم امضا کنه. بعد از اینکه شش هفت ماه من رو ندیده بود. طبق معمول خودش، گرفت و بی چونه و حرف امضا کرد و بعد سرش رو آورد بالا گفت چرا انقدر رنگت پریده؟ خوبی؟ هیچی ارزش نداره این همه اذیت بشی ها.
دلم خواست بگم خانم دکتر، خونه ام. خونه ام. حیف ازش. حیف از این درد.

.

از این به بعد باید در کادر بیو در تمام پروفایل‌هام بنویسم همراه با رفلاکس شدید معده. نفس بر. گاهی پانزده بار در شبانه روز گلوم از اسید میسوزد.

Monday, February 17, 2020

بی معشوقی

توی خوابم بودی مرد. حالا حتی خوابت رو به ندرت میبینم. آخرین بار ساکن خونه ی هابیتی ات شده بودی و من اومدم و دیدمت و روی میز پلاستیک ضخیم کشیده بودی و عشق بازی کردیم. توی تختت که نرم بود و لحاف پشم شیشه داشت. توی خوابم بودی. من کنار متروی توحید منتظرت بودم. تو از میدان آرژانتین باید می آمدی. با ماشین بودی. توی خواب هام ماشین داری. ماشین سواری. عجیب نیست؟ توی خواب هام شخصیت داری. حالت داری. سرگرمی داری. رسیدی و چیزی گفتی. توی خوابم گفتی نود و دو. روی عدد تاکید کردی. من هم با تو موافق بودم. موافقت کردم و گفتی اینکه نظرمان در مورد این عدد یکی است، نشانه ایست از اینکه روان هایمان چقدر نزدیک است. بیدار شدم و همین کلمات را نوشتم و سردرد امانم را برید.
بار اولی که بوسیدمت و در آغوش کشیدمت، روی یکی از دیوارهای خانه طرحی ساختم به نشانه ی نور و تو تا هر روز این سالها یادم باشی و یادم بمانی. خانه را که ترک کنم، طرح همینجا میماند. قطعا خراب میشود. قطعا به باد میرود. فقط بخشی از دوست داشتن تو، بخشی از باورم به عشق، بخشی از خوش باوری جوانی ام در خانه بعد از من می ماند. با خانه به باد می رود.
عاشقی یادم رفته. دوست داشتنت توی خواب ها و خاطراتم باقی می ماند. شاید یک روز، شاید یک بار، شاید یک چیز، یک وقت دوباره یادم بیندازد. تو اما از یادم برو. هرچند برای گذران زمستان به قدر کافی آذوقه ندارم.

Sunday, February 16, 2020

بی بهار

تخت، همه ی این سالها زیر پنجره بوده. زیر پنجره ای که برای من اصلی ترین دریچه ام به جهان بوده و هست. وقتی اولین بار اینجا ساکن شدم، خیلی فقیر بودم. فقیر واقعی. از اون آدمهایی که پول کافی ندارند تا وسایل خونه داشته باشند. وسایلم به قدر یک اتاق بود. با یک یخچال و کمی ظرف. پرده نداشتم. هم خونه داشتم و پرده نداشتیم. به جاش یک عالمه شال رنگی ساده از رفتن خواهر و خریدهای خودم لای لباس هام بود. شستمشان. اتو کردم. گیره زدم و اون سالها حتی برای خرید گیره پرده هم باید حساب کتاب میکردم. زیر پنجره حیاط بود. حیاط هست. با تک درخت انجیر که میشد باهاش فصل ها را شمرد. بعد از حیاط، دیوار. بلند. بی هیچ پنجره ای. اصلی ترین پنجره ی خانه ی من، در واقع یک نقطه ی کور به شمار میرفت. به شمار میرود.
روی تخت که دراز میکشیدم، دراز میکشم، میشود کمی از دو دیوار همسایه بغلی را ببینم. اریب که نگاه میکنم، خانه ی چسبیده به خانه ی ما قابل دیدن میشود. قبل تر، یک درخت بزرگ وسط حیاط بود. گمانم درخت عرعر. من به جز انجیر خودمان عاشق دیدن آن درخت هم بودم. آن وقت ها انجیر کوتاه تر بود و عرعر بلند. دیده میشد. خزان میکرد. جوانه می زد و پر از گنجشک بود. اینجا همه ی افعال باید ماضی باشد چون یک روز درخت را بریدند. گفتند ریشه هایش زیادی پایین رفته و به چاهی رسیده و خطرناک است. انسان های وحشتناکی که ماییم، به جرم سلامت و رشد درخت را بریدیم. درخت از بین رفت.
دیوارهای خانه های اطراف ما همه نخودی رنگند. رنگ سیمان چندین ساله. درخت که رفت، روی تخت که دراز میکشیدم فقط دیوارهای مختلف خانه های مختلف را میدیدم. همه نخودی. بالای سر همه ی دیوارها، آسمان بود.
در تقاطع دوتا از دیوارها، دوتا از خانه ها، در دورترین تقاطع به چشم ها و تخت من، یک شکاف بین دو خانه افتاده است. گنجشک ها آنجا خانه دارند. گاهی میشود دراز بکشم و ساعت ها نگاهشان کنم که پر میزنند و در دل دیوار پنهان می شوند و از دل دیوار بیرون می آیند. انگار در حال بازی باشند. انگار زندگی ساده باشد. 
ما قرار است به زودی از خانه برویم. من، همسایه ی طبقه بالا و همسایه ی طبقه پایین. به جز ما که درون ساختمان زندگی میکنیم، ساختمان سه عضو دیگر هم دارد. یکی گربه ی کوری که چند ماه پیش راهش را به درون حیاطمان پیدا کرده. همسایه اسمش را بینا گذاشته و براش واکسن زده و هر روز دو بار براش غذا میگذارد. یکی هم دو تا موسی کوتقی. خانه شان همین کنار پنجره است. زیر کانال کولر یکی از همسایه ها. وقت برف و باران خودشان را باد میکنند و وقت بهار، روی درخت انجیر مینشینند. شیشه ی گندم همیشه پشت پنجره ی اتاق من هست. برای آمدنشان. برای پر کشیدنشان و برای شادی بی نظیری که صدای پرپر زدنشان نصیب من میکند.
تا چند روز دیگر، تمام افعال مضارع من وقت صحبت از خانه، ماضی میشود. 
همسایه اینجا چیزی از اندوه این روزهای خانه نوشته و خط آخرش اشاره کرده: فقط تنها بدی اش که نمیشود راحت تحملش کرد این است که از امشب به بعد هر شبی که در این خانه ام خوابم بگیرد، می دانم در یک خاطره خوابیده ام.

Saturday, February 15, 2020

.

زنگ زد که میتونی خونه رو لطفا سریعا تخلیه کنی؟ تا حداکثر بیست شب از الان؟ یعنی در بهترین حالت نوزده شب دیگه میتونم این بخش آسمون رو ببینم. به ستاره‌ها زل بزنم و حرکت ماه رو دنبال کنم. نوزده شب دیگه وقت دارم به جای جای خونه زل بزنم و خاطرات عشق‌بازی‌هام و شیطنت‌هام رو به یاد بیارم. حداکثر نوزده شب. احساس میکنم رحم مادر بار دیگه داره باز میشه. من دوباره دارم رونده میشم. دلم می‌خواد به جای دل دادن به غم، از این همه لطف و مهربانی خونه تشکر کنم. کاش میشد توی خونه خودم رو غرق میکردم. کاش توی جهانی بودیم که میشد خودت رو با ساختمان یکی کنی و در هم بپیچی.
باید دنبال یک خونه بگردم با پنجره‌های بزرگ‌. آفتابگیر. با سهمی از آسمون. هر جای شهر که شد.

Tuesday, February 11, 2020

.

سعی نمیکنیم از خواب های من صحبت کنیم. همون چند باری هم که حرف زدیم، با اون چشمهای کشیده ی پر اشتیاقش گفته کاش دارو استفاده نکنی. کاش بنویسی به جاش. یکبار براش قصه ای خونده بودم که به نظر خودم بی نظیر بود. بدون هیچ اظهار نظر و کلامی گوش کرد. بعد خم شد و دست گذاشت روی صفحه ی مانیتور که ببین، اینجا داستانی میشه. از اینجا ادامه بده. تازه آشنا شده بودیم. بعد دیگه ننوشتم. انگار کسی درون دلم ترسیده باشه که بلد نیست داستان بنویسه. بلد نیست متن رو تبدیل به داستان کنه.
خواب ها اما هنوز هستند. گاهی که به محض بیدار شدن گوشی رو برمیدارم، روی اولین صفحه ی چت که بالاست هر چی به یادم مونده می نویسم. ترسناک ترین لحظات روز، همین دقایق بین خواب و بیدار شدن هستند. وقتی همون نگرانی همراهمه اما خشکی جهان واقع هم به همه چیز اضافه شده. کلامی که از سمت روبرو میاد رو در دنیای خواب تعبیر میکنم. شوخی ها رو طعنه میشوم. می ترسم. حرف ها این وقت ها زخمم میکنند. انگار روانم نیاز داره این وقت ها نشنوه. شنیده بشه.
دیشب خواب خانه های سه گانه رو دیدم. یک خونه ی بزرگ قدیمی رو تقسیم کرده بودند و سه تا خونه ی همچنان بزرگ ساخته بودند و زندگی می کردیم. توی خواب چندین بار سمت تجریش رفتم. سمت قیطریه ی خوابم. سمت کوچه های جماران. اونجا که دیگه کوه به راه جنگلی میرسه. راه جنگلی به روستا. روستا به شوسه. شوسه به یه سنگ بزرگ. توی خواب گم بودم. می گشتم و یادم نیست دیگه. هیچ چیزی یادم نیست به جز تلاش فراوانم برای کنترل. برای حفظ. برای ماندگاری.
بیدار که شدم، حواسم جمع شد برای کسی ننویسم. نوت گوشی رو باز کردم. نوشتم که: «یه خونه ی بزرگ با زیرزمین چند لایه است. افسردگی اونجاست. دیشب تا خود خونه رفتبم.»
بار آخر، یه دختر با لباس سفید بلند بود. سفید ساده. سفید ملحفه ای. موهای بلند لخت سیاه داشت. اسمش عسل بود.
یادم نیست خواب چی بود. هیچ چیزی از خواب بیشتر از اینکه نوشتم یادم نیست. هیچ چیزی از زیر زمین یادم نیست. فقط یادمه که چقدر ترسیده بودم.

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟