زنگ زدند که غذای دخترک رسیده. فقط کمی قیمتش از بار قبلی بالاتر رفته. حدود سی درصد. که اگر خواستم، چون از دو ماه پیش ثبت نام کرده ام، میتوانند تا سه روز دیگر یک بسته برام نگه دارند تا بروم و تحویل بگیرم. خریدن غذا برای دخترها هر ماه از ماه قبل سخت تر میشود. فرایندی که قبل تر، رفتن به مغازه، خرید کردن و برگشتن بود حالا به مسیری چند ماهه تبدیل شده. با قیمتی نه برابر دو سال پیش.
کیفیت زندگی ام - کیفیت زندگی هایمان - افت کرده. این ربطی به گرانی و ارزانی وسایل ندارد. بیشتر مربوط به نبود چیزهاست. انگار در جهانی زندگی میکنم که جنگ یا سایه ی جنگ ازش رد شده و چیزهایی را با خودش به سایه برده. خیلی قبل تر، سرعت ترمیم جهان با از دست دادن تقریبا برابر بود. از نبود ِ آدم ها و اتفاقات زخم باقی میماند. زخم ناسور. بعد از جوش خوردنش، گوشت اضافه و بدگل شکل میگرفت اما بلاخره میشد جوری زندگی کرد. از آبان اما جهان عوض شده. حالا واضح تر میبینم. این پایی که بر روی گردن ما در حال فشرده شدن است، زندگیمان را از رونق انداخته. مابین قطعات زندگی، دائم قطعات نیستی جا گرفته اند. هر قدم کوچکی برای زنده ماندن تبدیل به نبردی سخت شده.
گوگل هر روز صبح بهم یادآوری میکند که ببین، در همین روز ِ چند سال پیش این عکس را گرفتی و اینجا بودی. عکس های این چند روز، یادآوری دو هزار و چهارده از خانه بود وقتی تازه در حال ساختنش بودم. بافتنی ها، ساختنی ها، گیاهان و بازی نور روی اجسام خانه. لبخندم از پشت دوربین. بسته ژل جلوی آینه. رژلب قرمزی که یادم نیست کِی تمامش کردم. پرنده های مرد همسایه بالایی، آن تلاش عجیبم برای خلق کردن. شعفم از دل عکس ها پیداست. آن روزها که گذشت، گمانم این روزها هم بگذرد. هر نبردی به استراحت های کوتاه نیازخواهد داشت. بلاخره برنده یا بازنده، این روزها هم میگذرد.
صبح، برای چند لحظه ی کوتاه بیدار شدم. زل زدم به آسمان که آبی روشن روشن بود. با قطعات ریز و پراکنده ی ابر که دنباله شان کشیده شده بود. فکر کردم که اوه در ارتفاعات آسمان دارد باد می آید. همین فکر آرامم کرد. انگار نه انگار که در زیر آن آسمان جنگی در حال رخ دادن است. نبردی در حال شکل گرفتن. انسان هایی در حال نومیدانه جنگیدن.
ذهنم درگیر صفاتی مثل بردباری است. بردباری، صبوری و هر کلمه ی دیگری که زیر مجموعه ی همان اخلاق بردگی قرار میگیرد. به گمانم باید راه دیگری برای گذراندن این روزها وجود داشته باشد. جور دیگری جهان را دیدن، به طریق دیگری به اتفاق ها نگاه کردن. این همان بخش گمشده ی زندگی ام در بین این شش هفت سال است. اگر قرار نباشد زانو بزنم، اگر قرار نباشد تسلیم شوم، راه باید از چیزی به جز تحمل عبور کند. بدون اینکه برای تحمل این بحران خودم را درگیر مفاهیم انتزاعی زندگی و تحمل و قضا و ارزشمندی شرایط سخت کنم. گمان میکنم هیچ راه بهتری هنوز برای عبور از این روزها پیدا نکرده ام.
انتهای داستانش، زن نوشته که برای روزهای سخت رویاهای واقعی میخواهیم و نه رویاهای شیرین. رویایی واقعی و نه شیرین. واقعی و نه شیرین. می پذیریم اما گردن فرود نمی آوریم.
No comments:
Post a Comment