Wednesday, July 31, 2019

بالا بلندم

دراز کشیده بودم روی تخت و نگاهش میکردم که راه می رفت و لباس می پوشید و حرف میزد. می رفت و می اومد هر تکه لباسش رو برمی داشت و می پوشید. به چشم  من عادت های عجیبی داره. هر بار نگاهش میکنم چطور عریانیش رو می پوشونه و باز برام دیدن این ترتیب و این نظم عادی نشده. وقت پوشیدن پیرهن، جوری ایستاد که می تونستم فاصله ی بین دو لبه ی لباسش رو ببینم. نگاه کردم چطور لبه ها هم اومد. چطور دکمه ی بالا رو بست و بعد از پایین شروع کرد به دونه به دونه بستن دکمه ها. داشت حرف میزد و لباس هاش لایه به لایه روی تنش قرار می گرفتن  و گاهی جوابش رو میدادم و بیشتر نگاهش میکردم. بعد بلند شدم. بوسیدمش و تا دم در رفتم و بدرقه اش کردم و رفت.
با مرد، چیزی هست که تا حالا تجربه نکردم. برای بار اول منتظر نیستم چیزی بهم بگه. هر چیزی قرار بوده از لب هاش بیرون بیاد و بشنوم رو تا حالا گفته. توی حالت برانگیختگی یا آرامش. همه رو با تاریخ نوشتم و یادداشت کردم که فلان کلمه به تاریخ امروز. فلان عبارت به این زمان. حالا منتظر هیچ حرف جدیدی ازش نیستم. منتظر هیچ اتفاق بیشتری بینمون نیستم. حتی می دونم که اگر بخواد میتونه آزارم بده. اگر کلماتش تلخ شن و تندی بگیرن میتونه جوری به جانم بزنه که به گریه بیفتم. تیزی کلماتش هستن. گاهی به شوخی. زمان های خیلی کمی به جد. میدونه و حواسش هست که با من محتاط باشه. این متوجه بودنش قشنگه برام. اینکه میدونم این نزدیک شدنمون بدون هزینه نیست. بیشتر اما حالتی از بی انتظاری بینمون هست. شبیه برشی از جادو که توش زمان وجود نداره و یک اکنون طولانی برای زیستن توش کشیده شده. اصلا شاید زمان از همین انتظار میاد. تو میخوای که اتفاقی بیفته و شروع می کنی به شمردن. شمردن ساعت ها. تغییر فصل ها. فرق کردن میوه های بازار. سفید شدن موهای سر. بین ما انگار زمان رخت بر بسته و این اتفاق عجیبیه.
این بی زمانی فرصت غریبی به من داده برای دوست داشتن. برای دلیل پیدا کردن برای دوست داشتنش. مهر ورزیدن بهش و شمردن دلایلش. مرد رو به خاطر درخت انجیر پشت پنجره دوست دارم. تنها کسیه که پاش رو توی این خونه گذاشته و در عشق من به درخت شریک شده. اون روز دماغش رو چسبوند به شیشه که ببین، درخت در مرداد دوباره بار داده و شمرد که یک تا پنج. مرد رو به خاطر خساستش در صدا کردن اسمم دوست دارم. به خاطر هاله ی جادویی که با حضورش دور تنم قرار میگیره. به خاطر پشتکارش که هر خاطره رو چند بار برام بگه و من رو در جهانی که توش حضور نداشتم سهیم کنه. 
مرد رو دوست دارم چون واقعی نیست. شبیه فرصت به خواب فرو رفتن در روزهایی تا به این حد نا به سامون و به هم ریخته. دوستش دارم چون هنوز، بعد از این همه روز هر بار تعجب میکنم که این دورترین آدم جهان به قلبم چنگ زده و دونستن اینکه این خواب هر لحظه میتونه تموم شه باعث میشه ملایم تر دوستش داشته باشم. تا بیدار نشیم.

Monday, July 22, 2019

انگار وقتی از آرامش مینویسم، از اعتماد اینه که دیگه از این بدتر که سرم نمیاد. بدترین همین از دست دادن معصومیت ایمان به درست شدن اوضاع بود گمونم.
امید از چشم هام رفته. یه خط تیز توی نگاهم نشسته و واقع گرایی شدید روی روزهام نشسته. اینها همه بهانه است. امید از چشم هام رفته اسماعیل. امروز حرفش شد. خیلی احمقانه شاید. بعد فکر کردم این آدم با عدم تصمیم گیری مسخره اش، با سپردن همه چیز به دست زمان من رو چقدر ناامید کرده از هر چیزی. از دل بستن. از دل سپردن. 
حالا انگار بین من و توان حس کردنم یک دیوار کشیده شده. یک چاه کنده شده. من یک سمت جهانم و از احساس کردن، گاهی به شدت ناتوان. از بیان اون چیزی که درونمه. از اعتماد کردن. از دوست رو به چیزی ارزشمندتر از چیزی که هست دعوت کردن. که منتظر بودن. آخ که همین. از انتظار بهبود اوضاع جهان ناامیدم.
امید از چشم هام رفته اسماعیل. گاهی که فکر میکنم چقدر خودم رو دوست داشتم و برای تمام المان های جهانم شوق داشتم، از غم بغض میکنم. برای کلمات منفی، کلمات نا دار که نمیشه جمله ی قشنگ نوشت. بوی گند کهنگی میاد اینجا اسماعیل.
کاش آدم بهتری بودم. کاش امید بود اتفاق بهتری بیفته.

Wednesday, July 17, 2019

همیشگی

ماکان اشگوری عزیز آهنگی خونده که اسمش رو همیشه گذاشته. موسیقی به گوش ِ من ِ نابلد هیچ جا اوج نمیگیره. هیچ نقطه‌ای سرازیر نمیشه و با این حال یکی از قشنگ ترین قطعاتیه که اخیرا شنیدم. شبیه چیزی مثل این روزهای من.
از تنش های بزرگ خبری نیست. از سرکشی ها و غم ها و دردهای بزرگ. از شادی هایی که با رخ دادنش زندگی زیر و رو شه. ثبات، خط آرامش بخش به بخش زندگی رو گرفته و گاهی گاهی گاهی وسوسه میشم که توی همین حال تا به همیشه بمونم. همین ایستگاه آروم بی سر و صدا و امن.

Sunday, July 7, 2019

گیان

سلیم، به هستی می‌گفت که «از من مرنج، دختر نارنج و ترنج».
امشب که دلخورش کردم یادم افتاد. دلم خواست یواش کنار گوشش زمزمه کنم که نارنج و ترنج، از من مرنج.
بعد، سفت بغلش کنم. شبیه آرزویی که می‌ترسی برای همیشه از دستت بره. و چشم‌هام رو سفت ببندم. این رویا خیلی زود تموم میشه. همینقدر کودکانه. همینطور خوش خیال.
دنیا خسیسه.

Saturday, July 6, 2019

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟