حالا انگار بین من و توان حس کردنم یک دیوار کشیده شده. یک چاه کنده شده. من یک سمت جهانم و از احساس کردن، گاهی به شدت ناتوان. از بیان اون چیزی که درونمه. از اعتماد کردن. از دوست رو به چیزی ارزشمندتر از چیزی که هست دعوت کردن. که منتظر بودن. آخ که همین. از انتظار بهبود اوضاع جهان ناامیدم.
امید از چشم هام رفته اسماعیل. گاهی که فکر میکنم چقدر خودم رو دوست داشتم و برای تمام المان های جهانم شوق داشتم، از غم بغض میکنم. برای کلمات منفی، کلمات نا دار که نمیشه جمله ی قشنگ نوشت. بوی گند کهنگی میاد اینجا اسماعیل.
کاش آدم بهتری بودم. کاش امید بود اتفاق بهتری بیفته.
No comments:
Post a Comment