Tuesday, December 20, 2022

الحاقیه

توی کتابهایی که در مورد مغز نوشته شده، در مورد نقاشی کردن آدمهایی که دچار آسیب مغزی شده‌اند مثالهای زیادی هست. نقاشی‌هایی که یه بخش اساسیشون به چشم ما کمه اما نقاش به نظر خودش کار کاملی ارایه داده.
بعد از چند دقیقه برمیگردم و دوباره متنم رو میخونم. چند تا پاراگراف، چند تا جمله کمه. وقت نوشتن به جملات فکر کردم و حتی مطمئنم که نوشته بودمشون. اما نیستند. اینجا نیستند.
یاد خونه های بی‌پنجره و آدمهای بی دست و پای نقاشی‌ها می‌افتم.

Monday, December 19, 2022

از یادداشتهای روی برج دیده‌بانی

به خودم اجازه‌ی نقاهت دادم. با کتاب، روی مبل. فقط با یک تی‌شرت که بخاطر سرمای زیاد شهر یعنی بلاخره شوفاژها رو روشن کردم. به خودم گفتم سخت نگیر الان. غذا اگر میخوای، بخور. کافئین رو‌ کم کن. کوک بزن. زیر خطوط کتاب خط کج و کوله بکش و اگر میخوای از خونه بیرون نرو. فقط صبوری کن.
فردا می‌خوام به چند تا مغازه‌ی کوچک سر بزنم ببینم می‌تونم گلدون پیدا کنم. جای تمام گلها دیگه تنگ شده و باید همه رو جا به جا کنم. احتمالا باز دچار وسواس خرید بشم. همون که منجر میشه بخاطر خرید دقیقا همون چیزی که باید، هی بگردم. قانون هنوز همونه. تا حد ممکن خرید رو عقب بنداز و چیزی رو بخر که نه فقط داشتنش خوبه که کاملا ضروریه برات. 
احساس میکنم بخشی از سلولها و ارتباطات بینشون در مغز هر بار که دچار شوک میشم آسیب میبینن. گیجی و مه بعدش بهم نشون میده. قبلا که با خودم نامهربون‌تر بودم، این روزها رو در توییتر با بقیه میگذروندم اما حالا می‌دونم صحبت کردن عمومی مثل قول دادن، چیز بی‌اعتباریه برام. خسته‌ام. میدونی؟ و چیزی که تغییر کرده اینه که برخلاف سابق که این وقتها صدای سرزنشگر درونم بلند بود، این دفعه صدا میگه که: اشکال نداره. آروم باش. بذار بگذره.

Friday, December 16, 2022

نهنگ

خواب مامان رو دیدم. توی خوابم، ناخن انگشت شست پاش ناسور شده بود. همون ناخنی که توی بیداری هم سازگار نیست. مامان ساق زیبایی داره. زن نسبتا زیبایی هست اصلا. و فقط با این یک ناخن شست پاش در صلح نبوده هرگز و نیست. خوابم هم همین بود. ناخن، زخم برداشته بود و قدم زدن سختش شده بود. من صندل پام بود و مامان، کفش. من هیچ وقت زندگیم کفش پوش نبودم. همیشه یا صندل پوشیدم یا کتونی به جز چند باری که پاشنه بلند برای مهمانی پا کردم. کفش اما؟ گمونم هرگز. با راه رفتن شلنگ تخته‌وار من جور نیست. توی خواب بهش گفتم بیا کفشها عوض. این هم یکی از دعواهای قدیمی ماست که اصلا میتونیم کفش هم رو بپوشیم؟ من میگم نمی‌تونیم. با این‌حال یکبار کفشش رو کش رفتم و شده. توی خواب هم به همون یکبار اشاره کردم. گفتم من قبلا کفش تو رو پوشیدم. بیا تو اینها رو پات کن. راه رفتن سختته. بپوش زن. مثل بیداری که هروقت حرصم میده بهش میگم نکن زن. یا میگم نکن مادر من. توی بیداری این وقتها به حرفم گوش میده آنقدر که آدم جنگیدن نیست. توی خواب هم گوش کرد. من کفش‌هاش رو پوشیدم. اولین بار که در زندگیم - خواب یا بیداری- کفش به پا کردم. اون صندلهای من رو پوشید. بعد موضوع خواب عوض شد.
بیدار که شدم، فکر کردم بار اول بوده با مفهوم زن بودن آشتی میکردم. که قدمم رو باهاش هماهنگ میکردم. چه تجربه‌ی عجیبی بود. فکر کردم این اولین آشتی با مادری بوده که توی این سالها در روانم رخ داده.
 آشتی با زنانگی. 

Wednesday, December 14, 2022

خون

 بچه های من دو تا گربه اند. الان که صفحه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن، روی همین کف پوشی که من روش نشستم خوابند. یکی نزدیکتر. یکی دورتر. اما جفتشون در فاصله ی دو متری من. 

یکی از صد تا دلیلی که تصمیم گرفتم از ایران برم، این دوتا بودند. براشون غذا پیدا نمیکردم درست. براشون دارو اصلا پیدا نمیشد. نگران بودم از خدمات دامپزشکی که نبود. ترسیده بودم از خبر کشته شدن گربه ها و سگ ها در کلینیکها و دستی که به جایی بند نیست. دخترک حناییم، دو سال و نیم پیش که عمل شد و باید دو هفته دارو می گرفت، هر روز از کلینیک براش پرستار مخصوص گرفتم و روزی دوبار می اومد برای سرم و تزریقش چون پرستاری که از بلوک پایینی می اومد، مشخصا دردناک آمپول میزد. درد کشیدن خواهرش رو تحمل کرده بودم. این یکی از توانم بیشتر بود. بحث اولویت بود برام. بچه هام اولویت بودند. مثل هر مادری. هستند هم. 

میگن بچه ات اگر آدمیزاد باشه حتی عشقش از این هم عمیق تره.

نمیتونم خبرهای زندان و اعدام رو بفهمم. مساله این نیست که درگیر زندگی شخصی خودمم یا نیستم. مساله عدم درکم از اون ویرانی عمیقه. اون چند روز اول انقلاب، از کشته شدن مهسا تا نیکا، اون روزهایی که تازه خبر می اومد فلانی رو «انقدر زدن که مرد» پنیک اتکهای من شروع شد. یک روز در میون بود تا رسید به روزی دو بار. کاملا تموم شدم. کاملا بریدم. بعد زندگی شخصیم هم معضلات لعنتی خودش رو داشت. خونه عوض کن. آدم عوضی قیچی کن. رفیق سابق کن. هزار تا اتفاق ریز و درشت این وسط. یه روز به تک دوستم توی این شهر گفتم بیا بریم داروهای من رو بگیریم. گفت آرامبخش نباشه میدن. گفتم آرامبخشه. همینه دیگه. بریم بگیریم. قیافه اش پر تعجب شد که تو که همیشه خوبی. تو مگه چیزیت هست؟ بعد خانوم داروخانه چی که گفت دوز دارویی که دارن دو برابر نسخه ی منه و از همون صد تا بهم داد، تمام اون دو ساعت و چهل و هشت دقیقه ی فاصله تا خونه رو داشتم به خودم نهیب میزدم. دختر نرسی شروع کنی همه رو یکجا خوردن. انقلابه. سخته. هر روز داری احساس میکنی که داری منفجر میشی. اما نکن. این ضعفه. به ضعف تسلیم نشو.

نمیخوام که تکرار کنم. میخوام فکر کنم که تمام این روزها رو درگیر کلاف شخصی زندگی خودمم. اینستاگرامم اما روی پیج مادر کیان بازه. دیروز صفحه ی تازه ی مادر نیکا رو یافتم. امشب نوشته های آیدای کارپه برای بچه هاش رو خوندم. هر دفعه انگار یکی با مشت میکوبه توی شکمم و ریه هام از نفس خالی میشه. میشه تصویر تن شکنجه شده ندید؟ میشه به جمجمه ی خرد شده و بدن له شده فکر نکرد؟ میشه عکس بچگی مهسا رو فراموش کرد؟ یکی که اسمش رو به یاد نسپردم با عکس کودکان کشته شده یه کلیپ ساخته و تمام درد عکسها یک طرف، آخرش پنج تا اسم تایپ کرده که از این پنج تا کودک زاهدانی هیچ عکسی پیدا نکردیم. میشه فراموش کرد؟ مونا نقیب. هستی. بچه ها. بچه هامون.

هر کس این روزها رو داره یکجور میگذرونه. امشب یکی از بچه ها گفت بعد از انقلاب من میرم توی خیابونها و میرقصم. فکر کردم من چه میکنم؟ من خیلی عزادارم. نیاز دارم بعد از انقلاب بشینم و مویه کنم. برای تمام خون ها. برای تمام جان ها. منظورم یک روز عزاداری کردن نیست. نیاز دارم بخشی از آیین جمعی چندین ساله ای باشم برای دادخواهی. برای غم. نیاز دارم تا سالها این نشانه ی اندوه رو با خودم حمل کنم.

آخ از درد. آخ از دونستن اینکه همین الان که من دارم تایپ میکنم چندین جان در خطرند. چندین تن در درد. آخ. آخ.

بچه هامون.

Monday, December 12, 2022

ماز

1- زنگ زده بود که دارم میرم بیروت. گفته بودم سفر؟ منم میام. مکث کرده بود. بعد اومده بود دنبالم و رفته بودیم جاده چالوس. اونجا برام توضیح داده بود که داره از ایران می‌ره و پای تلفن گفته که بیروت. می‌ره چون در این کشور همیشه خارجی می‌مونه و این براش دیگه قابل تحمل نیست. 
2- بیروت که منفجر شد، فهمیدم باید بتونم بگم که دوستت دارم. نشد اما. نتونستم. رفتم دویدم.
3- شش و کمی صبح بیدار میشم. برای سبک زندگی من این ساعت بیدار شدن زوده. هشت ساعت به آغاز کار مونده و دو ساعت به طلوع خورشید. گوشی رو برمیدارم و فکر میکنم که باید از بیروت بنویسم. از انفجار. از هزار چیز نگفته. میرم توی متنهای درفت شده.  کاملا اتفاقی. روی یه لینک کلیک میکنم و میبینم از بیروت نوشتم. از انفجارش. از اون شب که دویدم. یکبار. دوبار. بد نوشتم و سعی کردم همه چیز رو پنهان کنم.می‌خونم و سر نخ نوشته دستم میاد.
4- توی یادداشتهای شخصی میگردم: تعلق حال. تعلق خاطر. تعلق خاطره. تعلق خیال. فکر کرده بودم به طبقه بندی ارتباط آدمی با آدمی. یا ارتباط آدمی با جهان. دقیقا یک سال پیش. همین امروز. یک و نیم ظهر. چرا درست پرداختش نکردم؟
5- برام نوشته فلانی بدو، بذار باد بخوره به صورتت.
6- 
7-
8-
9- نذار درفت بشن.
10- کلمه‌ی شهد. کلمه‌ی تجمل. کلمه‌ی رشک. کلماتی هستند که آواشون هم‌معناشونه.
11- خواب آتش سوزی دیدم. خواب سنجاب. خواب گربه. خواب یک سرزمین دیگه. 
12- وایو. معلق. بین زمین و آسمان. حال معلق. خاطر معلق‌. خاطره معلق‌. خیال معلق.
13- معلق و تعلق. کاملا متفاوت.

از عشق؛ از تو و از تمام کلمات که بعد از این اضافه هستند

1- هر حیوان که از دور دیدی و ندانستی سگ و گرگ است یا آهو، ببین رو به سوی مرغزار و سبزینه است یا لاشه و استخوان. آدمی را نیز چون نشناسی ببین به کدام سوی میرود.
1- خستگی شبیه شهد عمل میکند. کلمه‌هایی هستند که اصالتشان از لابه‌لای وا‌جهایشان مشخص است. یکیش مثل همین شهد. بیانش هم مزه دارد. خستگی شبیه شهد عمل میکند. یک سرخوشی عجیبی به همراه دارد. یک منگی قوی در سر پدید می‌آورد. حال غریبی توی تن می‌اندازد. تکرار کن. همین.
1- پیچیده در غلاف خستگی، فکرم رفته بود پیش «آدمی برای آدمی». به تعلق غریب یکی به من. هر کسی به کنار دستیش. آن دومی به من که یکم. نقطه‌ی اول فکر از اینجا جوانه زده بود که یادم افتاد بچه‌ها بعد از اینبار که دور هم جمع شدند، بهم گفتند فلانی چقدر جات خالی بود. بعد فکر کرده بودم که چقدر غریب. حالا یک جایی از این دنیا هست که فقط وقتی منم، با صرف حضورم، با همین بودنم حال دیگری پیدا میکند. زمانی که متعلق به من است. حالتی که متعلق به من است. کلمه‌ها کنار هم چیده شده بودند توی ذهنم و رسیده بودم به تعلق حال. جایی از زندگی هست که نبودن هر کس خالی‌اش میکند. «حالی» که به کسی مربوط است. اکنونی که صاحب دارد. تعلق حال.
2- بعد فکر کرده بودم همه چیز این نیست. گاهی اتفاق دیگری می افتد. تو خودت در آن مکان نیستی. دیگری هم نیست. جای خالیش را حس میکنی. خاطره‌ اما از «بود» تو و از بود اون قوی تر عمل میکند. انگار خاطره‌ای هست، که به جایی تعلق دارد. این فارغ از بودن هر دوی شماست. خاطره‌ای که قوی تر از حضور است. تعلق خاطره.
3- فکر برای خودش رفته بود. به سمت اینکه گاهی «بودن» او تمام شده. اما هنوز هست انگار. جای خالیش واقعیت دارد اما برای گذشته نیست. همین حالا هم جایی خالی است. انگار خاطر من، خاطر شخص فاعل، درگیر حضور کسی است. نه در گذشته. نه فقط در گذشته. در همین حال. در همین موج اکنون.
4- بعدتر؟ برام نوشته بود من که راضیه مرضیه. به سوی تو می‌شتابم. من لای کلمه‌هاش نفس میکشیدم اما من نبودم. چیزی قوی‌تر از من بود. انگار با چیزی درآمیخته شده باشم. چیزی قوی‌تر از حال. چیزی قوی‌تر از خاطره. در همان غلاف خستگی، فکر کردم که پس جواب تمام نرسیدن ها همین بوده. تعلق خیال. وقتی خیال کسی، بر حال و آینده و گذشته‌اش سایه می اندازد. وقتی آنچه نیست از آنچه هست بزرگتر میشود. یاد تبدار بودنم و تلاطمم در شب انفجار بیروت افتادم که انگار آخرین فرصت بیان این بود که دوستت دارم. یاد تمام اوقاتی افتادم که این چهار نقطه در کنار هم نبوده اند. یاد تمام تکه شدن های خودم افتادم. یاد تمام طرح‌های پوست تنم. 
نوشته بود به سوی تو می‌شتابم. راضیه مرضیه. نوشته بود و هزار جان از بین فاصله و نیم فاصله‌ی کلمات سقوط کرده بود.
0- ای خیال برو.سه بار بگو که ای خیال برو. ای خیال برو. ای خیال برو.
راضیه المرضیه.

از متن‌های منتشر نشده. تیتر، متن، همه چیز به تاریخ چهاردهم دسامبر 2021

Sunday, December 11, 2022

tat tavam asi

آنچه در بالا هست در پایین هم دیده می‌شود. تو، آن هستی.
خودکار رو برمیدارم و روی تنم می‌نویسم. انگار بعد از نوشتنش روی تن، قفل بهم خورده. من اون وسط بالا و پایین موندم. 
نعره میزنم.

دندانهای دراکولا روی شانه‌ی راپونزل

 زن عکسی از پدربزرگ و مادربزرگش گذاشته از سال سی و دو. مادر بزرگ، جوان و زیبا و شاداب، رد سالک عظیمی روی صورتش داره. من همون رد رو روی ساق پام دارم. زخمی قدیمی. زخمی متعلق به سالها و قرنهای پیش. چیزی که من رو از قرن بیست و یکم جدا می‌کنه. برمیگردونه به قرن هفده. قرن هجده. قرن سیزده. برای الف می‌نویسم که چهارچوب زمان رو گم کردم دوباره. خودم رو گم کردم. مغزم دوباره فراموش کرده که کدوم جغرافیا و کجای جهانم. می‌نویسه گیر خواب افتادی. برو بدو و من می‌دونم مسأله این نیست.

آسانسور رو میزنم و پایین میرم. توی سرما. آسانسور رو میزنم و بالا میام. توی دنیای عجیب خودم. تمام مدت یک جمله توی سرم تکرار میشه: گابو یادش رفته بود لای در رو ببنده و همین منجر شده بود دنیاش و واقعیت در هم فرو برن. فکر میکنم این جمله‌ی اول یک داستان باید باشه. جمله‌ی اول یک نوشته. و تا جرئت نکنم و ننویسم، مه و گیجی از سرم بیرون نمیره.

از دیوارها صدای آب میاد. یکی از صد و نود و نه واحد ساختمون شیر آب رو باز کرده و من صدای جریانش رو میشنوم. مثل همیشه یاد حرکت مار در لوله‌ها در هاگوارتز می‌افتم. تنم تیر می‌کشه. ذهنم در مه غوطه میزنه و واقعیت نزدیک میاد و دور میشه.

اول کتاب تاریخ میزنم یازدهم دسامبر بیست و دو. استانبول. ورق میزنم و میبینم ابتدای دیباچه تاریخ زدم که خرداد نود و نه. چند سانت پایینتر تاریخ زدم که خرداد نود و نه. همه چیز جهان روی هم می‌افته. واقعیت. خیال. رویا. توان. من. از دیوارها صدای مارهای ساکت میاد. گابو لای در رو باز گذاشته و هیچ چیز در جهان شبیه خودش نیست. بیشتر از همه، من در درون آینه. 

در خواب. در آینه. جهان هیچ وقت به شدت این روزها مرز بین خیال و آغوشش در هم آغشته نبود.

روی شیشه رد بارون میزنه. من دلتنگ بیروت‌ام. که اسم رمز دنیای من برای تغییره.

Wednesday, December 7, 2022

ساعت شنی

سه روز خطا در یک سیکل بیست و هفت هشت روزه. بدن انگار عجله داره همین چهارتا تخمک ناقابل رو هم زودتر از دست بده.

خالی کردن ذهن یا راهی به جز شلیک در مغز برای خلاصی از سردرد داریم؟

دیشب کاری رو کردم که صدبار به خودم گفتم انجامش نده. تصمیمی که خطاست. چرا اشتباهه؟ چون شخص من در مورد حرکات بازار فقط بین ساعت دو ظهر تا یک نیمه شب میتونم تصمیم گیری کنم. فکر نمیکنم این ناشی از «عدم آموزش» باشه. حتی به نظرم دونستن این بازه‌ی زمانی یکی از بهترین دانسته‌های منه. برای همین موظفم قبل پایان روز حتما از بازار خارج بشم. حتما. خارج نشدن از بازار یه اشتباه تقریبا صد در صدیه. فارغ از نتیجه، چون من از رخداد بعدش «اطلاع درست» ندارم، حتی اگر بتونم با سود مورد نظرم هم معامله رو ببندم کارم اشتباهه.
دیشب اما این کار رو کردم. بازار باز بود و روز تموم شده بود. بلافاصله بعد از باز شدن بازار شرایط از دستم خارج شد. در نهایت همه چیز رو کنترل کردم ولی نزدیک هفت صبح خوابیدم. می‌ارزید؟ نه. حتی اگر روز رو صفر میکردم هم، بهتر این بود سر ساعت همه چیز رو ببندم تا اون مبارزه لعنتی رو بگذرونم که منجر شد در نهایت ضرر رو به صفر برسونم. 
بدتر اینکه قبل از رفتن توی تخت ملاتونین خورده بودم. با این‌حال برای مغزم اعلام وضعیت اضطراری بود و نشد بخوابم. انگار پنج ساعت با بدنم در جنگ بودم. بعد که بیدار شدم، تا از بیداری به هوشیاری برسم و بتونم چشمهایم رو هم باز کنم دو ساعتی طول کشید. دارم شرح «اشتباهاتی که نباید در زندگی اون هم در سی و چند سالگی انجام داد» رو میگم. تمام مدت هم خواب دیدم. انفجار. جنگ. مسموم شدن منابع آبی. خشکسالی.
امشب تقریبا از ساعت یازده شب عینا اشتباه رو تکرار کردم. حکما منظور از «انسان را در خسران آفریدیم» یه همچین چیزیه. دوتا لیوان بزرگ قهوه خورده بودم. یک عالمه پرخوری کرده بودم که بدن بتونه سر پا بمونه. مسکن خورده بودم. و باز آخر شب اشتباه کردم. سی دقیقه قبل از ساعت یک نصف شب به شکار گذشت: «مهم نیست حتی اگر کل کار امروزت از دست بره. تو از این بازار لعنتی میری بیرون!» کمتر از دو دقیقه قبل از پایان روز، خارج شدم. 
حالا باید برم ملاتونین بخورم و یه ژلوفن هم بندازم بالا. گربه‌ها یه گند عجیبی این چند روز به خونه زدن. ظرفها باید شسته بشن. بند رخت دو روزه وسط اتاق بازه. چهارتا کتاب نصفه دستمه. زندگی ترکیده راستش انگار. و این یعنی فردا باید اول همه چیز رو چند ساعت نظم بدم. مهم نیست حتی اگر به کار دیر برسم یا بدتر، اگر نرسم. خونه دیگه شبیه محیط کار نیست و این هم یکی دیگه از قانون هاست. وقتی خونه این شکلیه، کار نکن.
وسط کار همه چیز رو یکبار دیگه نوشتم. منظم‌تر. اینکه چطور باید کار کنم. چقدر باید کار کنم. شش ماه بعدی کدوم سمتی باید برم. مسیر دشوار خواهد بود اما بعد از مدتها فکر میکنم خب ممکنه اینبار. فقط قوانین رو دائم مرور کن. فقط به قوانین پایبند باش.
توی کتاب در مورد اراده نوشته. فکر میکنم جنگی که داره شروع میشه نبرد اراده باشه برای من. اراده. غلبه بر میل و درست انجام دادن کاری که باید. رسیدیم به بخش خوب داستان اسماعیل. تازه قصه داره جذاب میشه.

Thursday, December 1, 2022

نور

یه اسکرین شات از حدود پونصد و چند روز پیش پیدا میکنم از روزی که شب قبلش بد خوابیده بودم، تهران برق قطع شده بوده و اخلاقم گند بوده. نوشتم چیزی هست به اسم گناه و چیزی هست به اسم اشتباه. این شماتتی که میکنم خودم رو برای وقت گناهه. حکما همین شده که از این بخش اسکرین شات گرفتم. این گفتگو منجر شده که بعدش سبک بشم. بعد بتونم حتی از تهران بکنم و شهر دیگه ای برم. از یه رکود طولانی بیرون بیام. از اون حرفهایی که مثل یه نور کوچولو اومده ستاره شده.
کلمه هام عوض شده اند. از «من آدم بدی یا اشتباهی ام» پایین اومدم. انگارآقای دیوید بروکس گفته که گناه درونیه. در جامعه ی امروز معیش گم شده و جایگزین نشده که یعنی برای هر کس به یک شیوه ی نامتجانس هویدا میشه. میدونی، بیا بهت یه واقعیتی رو بگم. این تمام نبرد پنهان این یکسال اخیر بوده برای من. شناسایی تفاوت بین گناه و اشتباه در زندگیم. من بارها اشتباه کردم. به کرات. و حتی گناه ورزیدم. قصدم سبک شمردن هیچ کدوم نیست. اما به نسبت سابق در تلاش بیشتری هستم که تفاوت این دو رو در واقعیت هم بدونم. در واقعیت هم متوجه فاصله بینشون بشم. اینجاست که تفاوت نوع آدمهای اطراف به چشم میاد. آدم اشتباهی، آدم ناموزون، این روزها به چشم من یعنی کسی که سعی کنه مرز بین این دو تعریف رو محو کنه و انسان رو در گیجی فرو ببره. معمولا اشتباه رو گناه جا بزنه. گاهی و خیلی کم، گناه رو اشتباه.
میدونی، من اگر یک روز قرار باشه با جمع کثیری انسان کار کنم، دقیقا میدونم که به نظرم نیاز انسانی که بهش کم توجه شده چیه. ایکه به آدمها کمک کنم معنی کلمه ها رو درک کنند. نه که فقط بدونن سبز چیه و آبی چیه و لاجوردی چی. بتونن بین حسادت، خشم و عجز تفاوت قائل بشن. بتونن درک کنن گشنگی و تشنگی و استیصال هر کدوم با هم فرق داره. توی ذهن خیلی از ما تنها مشکلی که هست اینه که استفاده ی ما از کلمات خیلی نادقیقه.*
سالها پیش - دوازده سال؟- یه متنی رو برای پایان ترم یکی از بچه ها داشتم ترجمه میکردم که در مورد درک کودک از کلام بود. میگفت کودک تا هشت نه سالگی تقریبا اصلا نمیفهمه چی داره میگه. کلمه رو روی عادت استفاده میکنه. بعدتر میفهمه که خب این چیزی که به کار برده یعنی چی. این جمله تمام این سالها داره توی مغزم تاب میخوره (بذار فرض کنیم من مترجم نسبتا بدی نبودم البته) که در ذهن بسیاری از ما کلمات طبقه بندی ندارند. حتی معنی هم. برای همین خیلی وقتها که به کسی میگیم درکت میکنم، منظورمون دم دستی ترین مفهوم از حرف طرف میشه نه دقیقا منظور شخص مقابل. تازه فرض کنیم خود شخص مقابل منظورش رو واضح تونسته بوده در قالب کلمه بریزه. بدون کم کردن. بدون زیاد کردن. آخ که چقدر لازمه بتونیم به جهان درون نظم بدیم.
تمام دقایق قبل از خواب، برای خودم تکرار کردم مردم متوجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی. و به خودم گفتم رها کن دختر. از این حالت استیصال و شکست در بیا. این تنها چیزیه که لازم داری. خب؟ رها کن. انقدر گفتم که خوابم برد. و میدونی عجیب‌ترین جای زندگی کجاست؟ اون نقطه که میخوای همه‌ی زندگی رو از نو طراحی کنی. اون نقطه انقدر قدرت داره که ترسناکه.
در امکان خالصم و مفاصل جهان برام به شدت دیدنی شده اند. 
* شغل‌ایده‌آل: یه چیزی مثل مترجم انسان و خودش.

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟