سلیم، به هستی میگفت که «از من مرنج، دختر نارنج و ترنج».
امشب که دلخورش کردم یادم افتاد. دلم خواست یواش کنار گوشش زمزمه کنم که نارنج و ترنج، از من مرنج.
بعد، سفت بغلش کنم. شبیه آرزویی که میترسی برای همیشه از دستت بره. و چشمهام رو سفت ببندم. این رویا خیلی زود تموم میشه. همینقدر کودکانه. همینطور خوش خیال.
دنیا خسیسه.
Sunday, July 7, 2019
گیان
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment