به پهلوی راست دراز کشیده بودم و نگاهش میکردم که رو به من نشسته بود. با همون تنش همیشگی خفیف بینمون که من بگم بهم تکیه بده و اون بگه بذار نگاهت کنم. نور شیطنت کرده بود و یک خط باریک انداخته بود روی آینه. آینه خط رو تابونده بود روی بازوی چپش و تمام تنش، ارغوانی رنگ بود. به لطف پرده ی پشت سر. من به پهلوی راست دراز کشیده بودم و داشتم سعی میکردم صحبت کنم. که از اون دیوار لعنتی که آخه تو اصلا حرف نمیزنی عبور کنم. که کلمه بسازم. که اصلا مگه من کاری به جز همین یک کار هست که بگم بلدم؟
گفتم اما این چند روز، من نه فقط انگار که یک تصمیم گرفته باشم، شروع کردم به عمل کردن. بلاخره چرخ های تغییر به حرکت افتاده توی دنیای من. بلاخره کاری که این همه سال براش مردد بودم داره انجام میشه. قراره انجام شه. گفتم و فکر کردم شاید صدام کافی نباشه. شاید کامل نشنیده باشه. آروم نوک انگشتاش رو سروندم روی کناره ی چشمم و خیسی رو با دستش پاک کردم و که صدای تلفنش بلند شد. تردید لرزید توی سر انگشتاش. گفتم برو. کسی کارت داره.
نور شیطنت کرده بود و خط باریک انداخته بود روی آینه. آینه خط تابونده بود روی پای من. راه میرفت و خط نور رو قطع میکرد و برای بار اول میوه ی اتفاق رسیده بود.
No comments:
Post a Comment