گمان میکنم که من آدم جغرافیا هستم. آدم ِ به یاد آوردن ِ تاریخ ِ فلان روز با فلان کس و خاطره ساختن نیستم آنقدر که مکان غلیظ تر از چطور بودن در تقویت خاطره هام نقش بازی میکند. خانه را اول در خواب دیدم. آفتاب افتاده بود و کف زمین را روشن کرده بود و مشغول آب دادن به گلدان ها بودم. دیوار آجری خانه ی روبرویی از من فاصله داشت. باد خنک می وزید و همین تصویر، شامل تمام چیزهایی میشد که از یک لحظه به خاطر می سپرم. از چیزهایی که به وقت یادآوری با خودم تکرار میکنم. بیدار که شدم، دچار غم غربت عمیقی شده بودم برای خانه ای که می دانستم نخواهم داشت. قرارمان، تا آن وقت ساکن شدن در برج های سیمانی شهرک بود و نوع پنجره های خانه فرق داشت با اینجا. من اما دلم رفته بود. شروع کردم دنبال خانه گشتن در شهر. آگهی ها را گشتم. به بنگاه ها سر زدم. نبود.
یکی از حالت های عمیق عاشق شدنم این روزها چسبیده به حالم. از تاکسی که بیرون پریدم و شماره پلاک خانه را با عددی که مرد پای تلفن گفته بود پیوند زدم، دیدم که اوه، زیباترین خانه ی خیابان که بارها با حسرت نگاهش کرده ام و یکی دوباری جلوی درش پا سست کرده ام به شوق، حالا منتظر سکنه ی جدید مانده. قلبم بدجور لرزید. انگار دوباره شهریورماه هزار و سیصد و هشتاد و دو رسیده و روی پله های یکی از ساختمان های قدیمی شهر ایستاده ام و اولین مردی که با دیدنش نفسم حبس شد، مشغول بالا آمدن از پله هاست. ناامیدم اما. فکر میکنم همه چیز به ناکامی همان سال برگزار شود. فکر نمیکنم صاحب خانه از ما خوشش آمده باشد. فکر نمیکنم شدنی باشد آنجا زندگی کنیم و آخ که این چند روز مشغول حسرت خوردنم که چرا حسابی به گوشه و کنار خانه سرک نکشیدم تا فرصت بود.
یکبار، هفت هشت سال پیش با رفیقی دور دست آزمایش مسخره ای کردیم. که مثلا چک کنیم وقتی یکی خواب دیگری را میبیند یا به فکر دیگری است، قدرت این یاد چقدر است؟ چقدر خیال ِ کسی برای نفر دیگر قابل لمس خواهد بود؟ که اگر از ته دلم از دور صدایت کنم، می شنوی؟ دیشب خواب دیدم اسباب کشی داریم. من وسط اتاقم، میان جعبه ها و خرت و پرت های نچیده شده بودم و یکی از بازیگران محجوب و معروف و محبوبم آمده بود کمکم. صبح که بیدار شدم، به دختر گفتم حالا من به این خواب میخندم، اما فکر کن فلان کس از خواب بیدار شده باشد و مبهوت مانده باشد، که این چه خواب غریبی بوده برای دیدن که در خاورمیانه، مشغول چیدن خانه ای قدیمی بوده.
دلم میخواهد اما فکر کنم که خانه چطور؟ من خواب دیده امش. آفتابش را. آرامشش را. سگ هایی که میدانم در طبقات دیگرش با آدمها مشغول زندگی اند. من خانه را - خانه ام را- با تمام خوب و بدش خواب دیده ام. با تمام هراس و امنیتش. خانه هم میشود خواب ببیند؟ میشود بداند کسی اینطور مشتاق زیستن درونش است؟ می شود تا این آرزو به اتمام نرسیده، در این حال خوب با من شریک باشد؟
هنوز سه روزی به جواب صاحبخانه مانده. جواب را نگفته میدانم و دلم را میان آشوب این روزها، خوش کرده ام که خبر خوبی میدهد. مغزم میداند دل خوش کنک نشدنی پیدا کرده ام اما. اشتیاقم برگشته به روز قبل از تنها باری که به کسی ابراز علاقه کرده ام و جواب رد شنیده ام. برگشته ام به امید ِ معصومانه ی آن روز و دلم میخواهد تا می شود از خانه برای آدم ها حالا که می شود حرف بزنم انگار که مال من است.
دلم بدجور تپیده این روزها. حالم وقت تنهایی دوباره خوش است. انگار بعد از ماه های طولانی، دوباره با مکانی پیوند خورده ام و آخ که چقدر من آدم ریشه کردن در خاکم.
No comments:
Post a Comment