قبل از خواب داشتم فکر میکردم که چه جالب. دیگه پایین تر نمیرم. جوری تا زانو فرو رفتم که پایین تر از اینی وجود نداره. توی چسبناکی بی انتها ی مرطوبی فرو رفتم. تا دیروقت زل میزنم به ماه و بیروت دائم منفجر میشه جلوی چشم هام. زندگیم از همیشه انتزاعی تر شده و این سنگین تر شدن کفه ی فلسفیدن فکرهام رو از بی عرضگیم میدونم.
این همه درد میکشیم، این همه خون از دست میدیم، این همه ضعف تجربه میکنیم و حاصلش از بین رفتن این همه حیات به خاطر اشتباه یا غرض ورزی یک نرینه ی لعنتی به باد میره. آخ. از اینکه درد رو تبدیل به مرثیه میکنم، با اشک میخوابم و با پف بیدار میشم و عرضه ی ایجاد تغییر ندارم، دارم از احساس بیهودگی خفه میشم.
مدت ها بود به قدر امروز بی نفس نبودم.
No comments:
Post a Comment