Friday, August 7, 2020

مادرم، بلقیس

طاقت درد خون رو این ماه ندارم. بچه گفت از ماه پیش هم حالت بدتر شد که. ماه قبل هم همین رو گفته بود. حالا در لیست کارهای از این به بعد دوباره باید بنویسم مراجعه کن به دکتر و دوباره عقبش بندازم. امیدم به اینکه فردایی برسه از بین رفته. به اینکه تغییری رخ بده. به اینکه دوباره به انجام کاری خودم رو اونقدر متعهد بدونم که مثل امتدادی از وجودم براش کاری کنم. دارم کارها رو واگذار میکنم. دارم کوله بارم رو سبک میکنم. دارم لیست مینویسم از چیزهایی که باید تسویه کنم و به سر انجام برسونم و حتی این اتفاق به نظرم دیگه مهیب هم نیست.
قبل از خواب داشتم فکر میکردم که چه جالب. دیگه پایین تر نمیرم. جوری تا زانو فرو رفتم که پایین تر از اینی وجود نداره. توی چسبناکی بی انتها ی مرطوبی فرو رفتم. تا دیروقت زل میزنم به ماه و بیروت دائم منفجر میشه جلوی چشم هام. زندگیم از همیشه انتزاعی تر شده و این سنگین تر شدن کفه ی فلسفیدن فکرهام رو از بی عرضگیم میدونم.
این همه درد میکشیم، این همه خون از دست میدیم، این همه ضعف تجربه میکنیم و حاصلش از بین رفتن این همه حیات به خاطر اشتباه یا غرض ورزی یک نرینه ی لعنتی به باد میره. آخ. از اینکه درد رو تبدیل به مرثیه میکنم، با اشک میخوابم و با پف بیدار میشم و عرضه ی ایجاد تغییر ندارم، دارم از احساس بیهودگی خفه میشم. 
مدت ها بود به قدر امروز بی نفس نبودم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»