آخرین بار ِ بیداری، بهار امسال بود. روی دکمهای دستش رو فشرده بود و پافشاری کرده بود که از توان من بیشتر بود. براش مهم نبود. فکر میکرد باید حرف بزند. باید بشنوم. باید هر چیز دردناک دیگری که مثل چاقو شروع به دریدن من میکرد. خیلی قبل تر از آنکه توان کنترلم بالا بیاید، شروع به جیغ زدن کرده بودم. صدای درد کشیدن. برای ساکت کردن دنیا. آخ.
گاهی، از صدای جیغ زدنم بیدار میشم و صورتم رو از توی بالش بیرون میکشم. تمام سعی ام رو میکنم که خوابم رو فراموش کنم و صبر کنم تا ضربان قلبم آروم بگیره. سخته اما. علت، یادم میره اما میدونم وحشتی از من عظیمتر توی سرم زندگی میکرده که توان شکست دادنش رو نداشتم. که فقط گریختم ازش.
از صدای جیغ زدن بیداری، از خاطرهی وحشت عظیم اما، راهی برای فرار نیست. هیچ راهی.
No comments:
Post a Comment