به گمانم بار اولی بود که برگشته بودند ایران. یا شاید تابستان اول بود. من عادت صحبت کردن از دستم رفته بود و به جاش مینوشتم. رفته بودیم کافه و من به شدت مضطرب بودم و فشرده. حرف زدنم نمی آمد. انگار یک آدم غریبه جلوی رویم نشسته باشد. یادم نیست پیشنهاد کدام یکیمان شد که دست دراز کردیم و دستمال کاغذی برداشتیم و جمله به جمله نوشتیم. پاس کاری.
پارسال، بعد از آن زمستان خیلی سخت خیلی سخت خیلی سخت، بعد از اینکه نفسم نه که به سختی در بیاید، تقریبا قطع شد، زنگ زد که ببین، این همه سال قرارمان یک سفر بوده. بیا یک قرار کوتاه همین نزدیکی تو بگذاریم. تمام کارهای سفر هم با من. اجازه داد در مورد هیچ چیز تصمیم نگیرم. در مورد هیچ چیز نظر ندهم. فقط نگاه کنم. فقط باشم. از تمام آن شش روز، چند تایی عکس از در و دیوار مانده، یکی از من، یکی دوتایی و یک فیلم کوتاه ده ثانیه ای. داشت میراند و از اینهایی میگفت که وقت رانندگی کردن آهنگ میگذارند و فیلم میگیرند و درجا با کل اینستاگرامشان به اشتراک میگذارند و غر میزد. دوربین را چرخاندم و خواندیم و خندیدیم. شد توشه ی زمان های تلخی.
بدجور بلد است هنوز من را بخنداند. بدجور هنوز یخم را آب میکند. ساده. جزو همان یکی دو نفری در جهان است که رازهام را میداند. من را میشناسد. و به جای تغییر دادن یا اذیت کردنم، تمام مدت به سادگی من را می پذیرد. انگار نه گاهی وقت ها یک هیولا، که طبیعی ترین اتفاق جهانم.
برام نوشت فلانی جانم، کاری که خواسته بودی انجام شد. در دل بیچارگی بودم که دینگ پیامش رسید و بغضم را ترکاند. آن صمیمیت کلمه های اندکش. آن قبول کردن من در همان دو جمله. آن نشانه از اینکه حواسش هست. هر چیز بشود، حواسش جمع است.
پایان بندی ندارد. من اگر قل دومی داشتم اما، همین آدم بود.
No comments:
Post a Comment