Friday, May 22, 2020

میانه ی شب

هر روز یا هر چند روز یکبار، جلوی کتاب خانه ام می ایستم. تقریبا تمام چیزی که از خانه ی خودم به همراه آورده ام و شبیه دنیای خودم مانده، همین عنوان هاست. هر بار چند تایی عنوان شبیه حال آن زمانم جدا میکنم. کنار تخت میچینم. چند صفحه میخوانم. برج می کنم و بالا می آورم. ناتمام رها میکنم. چند روز بعد دوباره. مقدارشان دو سه بار به چهل تا رسیده. بعد دسته ای برمیدارم و دوباره طبقه ی کتابخانه را پر میکنم. صدای درون مغزم که در پاسخ به کلمات کتاب ها بود، ساکت شده. صدای درون مغزم که میگفت و مینوشتم، ساکت شده. 
فشار این چند وقت زیاد بوده. دخترک گاهی زنگ میزند و سوال های علومش را می پرسد. درس زمین شناسی شان به بخش سنگ شناسی رسیده. با مفهوم سنگ رسوبی و آذرین مشکلی ندارد. سنگ دگرگون شده براش مفهوم عجیبی است. چندین بار پرسیده که این سنگ ها چطور تشکیل شدنشان برام مفهوم نیست. هر بار به طریقی سعی میکنم توضیح بدهم. سعی میکند بفهمد. صد بار چهره اش شبیه اورکا اورکا شده و باز فردا زنگ زده این مفهوم یک مشکلی دارد که جا نمی افتد. براش مثال زندگی روزمره که میزنم، همیشه از غذا پختن و چیز ساختن نام می برم. برای شیمی جواب میدهد و برای زمین شناسی نه. دلم میخواست اما از آدم ها بگویم. اینکه چطور بعضی چیزها لایه به لایه در جان آدم ته نشین میشود. از اثر خشم و خلاقیت بگویم. و از فشار که آدم ها را از درون می شکاند. پوست می ترکاند. عوض میکند. هنوز کوچک تر از آن است که برای این حرف ها گوش شنوا داشته باشد. همین حالاش هم من براش آن «آنتی» عجیب غریبش هستم.
دیشب خواب دیدم رفته ایم کتاب فروشی. لای قفسه ها می چرخید و برای خودم این سمت تر می چرخیدم. به کتاب ها نگاه می کرد و من به سبک معمول خودم، سمت ریزقوله فروشی های مغازه هم چشمم رفته بود. یک جفت گوشواره دیدم و برداشتم که طرح تحسین برانگیزی داشت. هر لنگه اش یک طرح بود با پایه ی مروارید. بعدتر، خانه که رسیدیم، طرحشان عوض شده بود. گوشواره های همچنان زیبایی درون جعبه بودند اما نه با طرح مورد نظر من. نه با مرواریدها. آنقدر خشمگین و برآشفته شدم که بیدار شدم از خواب. دلتنگیش اما ماند. دلتنگی چرخیدن مابین کتاب ها. دلتنگی داشتن چیزی از آن خودم که دوستش داشته باشم. دلتنگی حس امنیت اینکه قرار نیست از دست بدهم. به این زودی از دست بدهم. 
صبح ها که بیدار میشوم زل میزنم به سقف. ته گلوم طعم گسی می ماسد. با حس مشت خوردن بیدار میشوم. تقریبا هر روز صبح. از کابوس بیدار میشوم. شب ها گاهی از خستگی از حال می روم و گاهی از هراس هیولاها میخوابم. کل روز هم اثر همین حال کشدار و سنگین روی شانه هام همراهم می آید. زمان غذا خوردن هم. قدم زدن هم. آنقدر این چند ماه این حال ملتهب و آشفته، معمول بوده که هنوز حس میکنم باور نکرده ام گذشته باشد. تمام شده باشد. مشت های کاری. مشت های جامعه. مشت های رابطه هام با آدم ها. مشت های سبک زندگی. حتی پشت سرم را نگاه نمیکنم. زل زده ام به جلو. توان روبرو شدن با واقعیت ها را ندارم. بیشتر از این ندارم
عصر که خداحافظی کردیم، برام نوشت لطفا بار بعد قبل از اینکه زیر فشار اینطور بی نفس شوی خودت را خلاص کن.  که خیلی وقت بود نخندیده بودی و امروز چه از ته دل و بارها خندیدی. دلم خواسته حرفش را به فال نیک بگیرم. به فال گذار از این حال. 

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»