توی چشم های اون یکی نفری که هم لقبشه، همیشه یک جور مه نشسته. نمیدونم چند نفر این نگاه رو دیدن و خب، من نیمی از زندگیم وقت داشتم نگاهش کنم و نیم دیگر زندگیم، از اون خالی وحشتناک توی چشماش تعجب کنم و گاهی بترسم. مه ندانستن. مه تصمیم نگرفتن. مه گم شدن. انگار یک روز بهش گفتن همینجا بمون و برمیگردیم و همه چیز رو برات درست میکنیم. هنوز به همونجا نگاه میکنه. یه یه نقطهی خیالی در گذشته. حرکتاتش ترسناکن. تند و بی هدف. دو سه سالی هست فهمیدم من هیچ چیز واقعی ازش نمیدونم. نفهمیدم. که درهای وجودش کاملا رو به من بسته است. انگار تمام زندگیت رو با شبح زیسته باشی.
بعد، منم. ژنتیک از یکی، تربیت از دیگری. ظرف از یکی، مظروف از دیگری. ترس من از عدم کنترل روی زندگیم شاید از همین دو نفر نشآت میگیره. هم اون مه رو توی آینه زیاد دیدم، هم بارها توی اون چاه آویز شدم. میترسم که یک روز تبدیل به این دو نفر بشم. خودشون هم نه، نسخهی تلفیقی که شوربای تلخی خواهد شد. دوتا مرداب عمیق توی روانم جا خوش کرده انگار.
No comments:
Post a Comment