Monday, February 17, 2020

بی معشوقی

توی خوابم بودی مرد. حالا حتی خوابت رو به ندرت میبینم. آخرین بار ساکن خونه ی هابیتی ات شده بودی و من اومدم و دیدمت و روی میز پلاستیک ضخیم کشیده بودی و عشق بازی کردیم. توی تختت که نرم بود و لحاف پشم شیشه داشت. توی خوابم بودی. من کنار متروی توحید منتظرت بودم. تو از میدان آرژانتین باید می آمدی. با ماشین بودی. توی خواب هام ماشین داری. ماشین سواری. عجیب نیست؟ توی خواب هام شخصیت داری. حالت داری. سرگرمی داری. رسیدی و چیزی گفتی. توی خوابم گفتی نود و دو. روی عدد تاکید کردی. من هم با تو موافق بودم. موافقت کردم و گفتی اینکه نظرمان در مورد این عدد یکی است، نشانه ایست از اینکه روان هایمان چقدر نزدیک است. بیدار شدم و همین کلمات را نوشتم و سردرد امانم را برید.
بار اولی که بوسیدمت و در آغوش کشیدمت، روی یکی از دیوارهای خانه طرحی ساختم به نشانه ی نور و تو تا هر روز این سالها یادم باشی و یادم بمانی. خانه را که ترک کنم، طرح همینجا میماند. قطعا خراب میشود. قطعا به باد میرود. فقط بخشی از دوست داشتن تو، بخشی از باورم به عشق، بخشی از خوش باوری جوانی ام در خانه بعد از من می ماند. با خانه به باد می رود.
عاشقی یادم رفته. دوست داشتنت توی خواب ها و خاطراتم باقی می ماند. شاید یک روز، شاید یک بار، شاید یک چیز، یک وقت دوباره یادم بیندازد. تو اما از یادم برو. هرچند برای گذران زمستان به قدر کافی آذوقه ندارم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»