قبل خواب - دیشب - دیدم هیچ کاری برای امروز ندارم که قابل عقب انداختن به روز دیگه نباشه. یه سر زدن به بانک توی لیستم مونده، یه مقدار ظرف شستن و تمیزکردن خونه و چیزهایی از این قبیل. حساب کردم که چه روز تعطیلی در پیش دارم تا عصر. حالا که دو ساعت از تاریکی هوا میگذره، شانزده هزار و ششصد و چهل و هشت قدم راه رفتم، به قدر نیازم کافه سر زدم، آسمون نگاه کردم، از زل زدن به کوه ها سیراب شدم و خسته و خوشحال به خونه رسیدم و حالا میتونم کار کنم.
مدت ها بود این همه با فراغ بال زندگی نکرده بودم.
No comments:
Post a Comment