تمام روز مثل جنگجویی شکست خورده و ویران شده، سر جام میخکوب بودم. با صدای دائمی توی سرم که نمیشه. نمیشه. نمیشه. صبحی در کار نیست. نوری در کار نیست. نمیشه. نمیشه. گریه کردم. جیغ کشیدم و مثل وزه بانو، یک سره بهانه گرفتم و درشت گفتم. غمگینم. از این حجم پوچی که همراهم میاد غمگینم.
اگر بخوام براش اسم بذارم، باید صداش کنم حملهی استیصال. دیگه برام نفس نمونده. هیچ. فقط تصویر صورت غمگینش مونده که سعی داشت از خودش دفاع کنه.
یک مرد بیرونی بی دفاع. در برابر طوفان عظیم بیهودگی و استیصال من.
No comments:
Post a Comment