Tuesday, March 17, 2020

سیاهی ها

شش ماه پیش بچه یکی از دندون هاش رو از دست داد. نفهمیدم دندونش خودش افتاد یا به جایی گیر کرد و شکست. توی روزهای اسباب کشی دندون های ریزه ی جلوش هم نبود. خط آخر، اون یکی نیش فک پایینش هم شکست. برای کوتاه کردن موهاش که رفتیم، قرار شد دکتر وقت جدا و مجدد برای بازدید دندون هاش بده. اومدیم اینور و به قرنطینه و نگرانی از بیرون بردن بچه ها رسیدیم.
پریشب، بغلش کردم و دیدم دندون های فک بالاش هم نیست. بچه ام، تازه هفت سالش شده و حدود نیمی از عمرش باقی مونده و من با بی مبالاتی خودم و ساده گرفتن اینکه خب دیرتر میریم دکتر، منجر شده بودم ناقص بشه.
دیروز رفتیم دکتر. یک ساعت و نیمی نشستیم تا نوبتمون شد و تمام این زمان هم مثل جوجه پرنده بغلم داشت میلرزید. خودش رو زیر روسری ترکمنم قایم کرده بود و تپش قلبش از روی روسری هم دیده میشد. بعد رفتیم کافه ی کلینیک. گذاشتمش رو میز و روسری رو روش کشیدم و بغلش کردم و همونجا یک ساعتی خوابید.
نوبتمون که شد، زهر مار بودم. هم از ترسیدن طولانی بچه اذیت شده بودم و هم محیط پر از سگ کلینیک و بوشون به هم ریخته بود من رو. میدونستم هم عامل اومدنمون اونجا اشتباه منه و این صدا هم دائم توی سرم تکرار میشد. دکتر وقتی روی میز گذاشتش و دهنش رو باز کرد، رشته ی دندون هاش مشخص شد. من هیچ دندونی توی دهن بچه ندیده بودم. شب قبل چند بار چک کرده بودم. توی کلینیک اما، مشخص بود فقط یک دندونش که از اول افتاده بود نیست. دندون های بالا سر جاشون بودن. دندون های عقب هم. یکبار دیگه اونجا حس کردم جهان کوبیده شد توی سرم. اینبار از آسودگی اما با همون درد و شدت. میز رو گرفتم که نیفتم.
دکتر پرسیده بود چند ساله است؟ گفته بودم هفت. گفته بود چه قبراقه. من این رو نشنیده بودم. همراهم بعدتر برام گفت چه دکتر از حال کلی دخترک و رسیدگی که بهش شده راضی بوده. من یک صدای دائمی توی سرم دارم اما که بهم میگه تو چقدر بدی. تو چقدر ناتوانی. تو چه مادر بدی هستی و طفلک این دوتا پشمالوی کوچولو که زندگیشون به تو گره خورده.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»