Monday, March 16, 2020

شکافیدن ِ حاصل از پاره شدن

این مدت یکی از سوال هام این بود که مگه میشه بعد از این همه مدت، هنوز اون تاپ تاپ دل رو وقت فکر کردن بهش احساس نکنم و با این حال کشش بینمون ادامه داشته باشه؟ اگه اون دوست داشتنی که همیشه صف اول خواستن‌هام ایستاده بود پرچم دار مسیرمون نیست، چیه که منجر میشه که بخواییم ادامه بدیم؟ هنوز ادامه بدیم؟
اسکار وایلد لطف کرده و یه جمله ی معروف گفته که همه چیز در جهان پیرامون سکس تعریف میشه. همه چیز به جز خود سکس. که این یکی در باره ی قدرته. اینه که حالا گمونم فهمیدم این کشمکش دائمی و پررنگمون از کجا میاد. از همون ابتدا که من چند بار پشت سر هم در حد توانش از لمس خشم، عصبانیش کردم تا الان (که هنوز میتونم به همون شدت به جوش بیارمش) همه چیز بینمون درگیری در یک بازی قدرت شده. هر بار یکیمون داره تلاش میکنه اون یکی رو به زانو در بیاره. به اطاعت وادار کنه. یا قدرتش رو با تمام معیارهای قوی بودن در جهان به رخ بکشه. ارتباطمون، دوستیمون، بیشتر از اینکه صحنه ی عشق بازی در بستر مهر ورزیدن باشه، صحنه ی عشق بازی به عنوان میدانی از قدرت نماییه. صحنه ی ارتباط به عنوان راهی برای به قدرت کشیدن همون پاور لعنتی به نفر کنار دستی.
خوبیش جوانمردی اتفاقه. اونجا که سعی میکنیم قوانین نبرد رو به رسمیت بشناسیم. اینکه من تو رو به سرحد توانت میرسونم و همونجا نگهت میدارم. تو یا زانو بزن و اطاعت کن از من، یا بجنگ تا من اون کسی باشم که زمین میخوره. گاهی که از دستم به استیصال میرسه، گاهی که یک چیز رو صد بار میگه و ازش عبور نمیکنه و من منگ میشم از شدت مقاومت، با کلافگی میگه تو در نهایت کار خودت رو میکنی. حق هم داره. منم میجنگم. چون صدایی که این وقتها میشنوم صدای مهربونی نیست که از من چیزی بخواد. صدای کسیه که داره سر چیزی که به نظر من حقوق منه، مربوط به منه، در حیطه‌ی قدرت و تصمیم‌گیری منه، میجنگه با من. من تمام این مدت از حتی یک قدم عقب تر رفتن هم ترس داشتم. ابا داشتم. پرهیز کردم. این وقتها همیشه حرفش رو جوری می‌شنوم که شمشیر کشیده است و آماده ام. جنگ قدرت همیشه به پاست.
دوست داشتنش - دوست داشته شدنم - محصول زمان شده تا جرقه ی نور. این مدت با شکیبایی کنار هم بودن، اینطور یواش و پیوسته و حتی گاهی فرساینده ادامه دادن، منجر شده عادات ریزی از هم رو دوست داشته باشیم. که امنیت های قشنگی پیرامون هم شکل بدیم و از هم دریافت کنیم. مهر، به عنوان ماده ی ناگزیر، اومده و جاهایی که نبرد بهش کشیده نشده یا جنگیدیم و تموم شده و به صلح رسیدیم رو پر کرده. خارج از این محدوده‌ی‌سبز اما هنوز می جنگیم. هنوز با تمام قدرت میجنگیم. انگار اگر نه نبرد، که زمین تمرین برای مبارزه ی بزرگتری باشه. گاهی به شوخی سر خواسته‌هات میجنگی، به ندرت جهت زخمی کردن آدم روبرو. انگار جنگ نشون دهنده ی میدانی باشه که دو نفر جنگجو روبروی هم حالا تمرین میکنند.
بدیش اما؟ بخش بدش اینه که من خیلی خسته ام. دلم چسبیدن به پوست تن میخواد. استراحت کنار دیگری. در آغوش دیگری به خواب رفتن. دلم سپر و نیزه و جوشن به در آوردن میخواد. کنارش اما تا به حال خوابم نبرده. توی این همه روز و شب، شده که فاصله بگیره از تنم و به خواب برم. شده آروم چشماش بسته بشه و فرصت کنم که نفس هاش رو بشمرم. اما هیچ وقت نشده این وقت ها هم گام نفس بکشیم. این جنگیدن همیشگی من رو از درون خسته کرده. خیلی خسته کرده. دلم میخواد حالا که ور ِ مهربون هر دو نفرمون رشد کرده، دیگه دست از تسلیم کردن هم برداریم.
بخش بدتری هم داره. من همیشه آدم جنگیدن بودم. جنگیدن با آدمها. جنگیدن با اتفاقات. زمین قدرت برای من سرزمین غریبی نیست. اما اون گذشته، حالا بعید شده. خیلی بعید. نبرد این همه روز اخیر، منجر شده دوباره زره بپوشم. دوباره در برخورد با آدمها هم ستیزه جو شم. که حواسم نباشه و گاهی خیلی تند، خیلی بی رحم زخمی کنم. از این بخش بودنم منزجرم. بی چاره ام رسما. متنفرم. بدتر اینکه این جنگیدن خودش حاصل همین تنفره. تیزیم حتی حاصل تنفر از خوده. بازی تکراری شکست.
کارلوس فوئنتس شاهکاری داره به اسم لائورا دیاس. داستان زندگی کامل آدمی از ابتدای کودکی تا رسیدن به مرگ رو روایت میکنه. لائورا، درون جنگلی میره که زمان بچگی هم باهاش غریب نبوده و اونجا زنی ازلی/ مجسمه از جنس تیغ هست. لائورا با موهای یک دست سپیدش، آخر جسارت پیدا میکنه و طوری تندیس رو در آغوش میکشه که با تیغ ها کشته میشه. میترسم این روزها. این تیغ ها و گوش به زنگ بودن دائمی برای نیستی امکان بزرگی رو برای من از بین میبره و در نهایت همون مجسمه‌ی مرگ‌آلود درون روانم داره شکل میگیره. میدونم و از واقعیتی که برای خودم خلق کردم - و آخ چه به اشتباه - متاسفم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»