روی دیوار آبی خانه، حالا صبح ها رد نور می افتد. آن چند ماه تیرگی و تاریکی زمستانی خانه رد شده. اسفند که میشود، یک باریکه ی نور از بین ساختمان ها میرسد به خانه. روی کف خانه راه می رود. روی دیواری می افتد که آبی رنگش کرده ایم. حالا در اواسط سومین هفته ای هستیم که مشخص شده باید از خانه برویم. حالا فقط سه روز دیگر به خداحافظی از خانه باقی مانده.
دو هفته ای میشود که سرم گیج میرود. به همین سادگی. سرم گیج میرود و راه میروم. سرم گیج میرود و از ماشین پیاده میشوم. سرم گیج میرود و وسیله جعبه میکنم. دائم تکرار میکنم اینها همه اثرات استرس بوده و هست. مثل عطسه ها که اثر خاک وسایل است. مثل سرفه ها که به خاطر سردی و گرمی آخر سال بوده و هست. مثل گرفتن نفسم که این یکی هم حتما از اثرات چاقی است. دائم تکرار میکنم تا هنوز اینجایی وقت برای زمین خوردن نیست. صبر کن. بعدتر به قدر کافی وقت داری. فقط این میان نگرانی دخترهام ته دلم مانده که اگر هر اتفاقی بیفتد، اگر واقعا زمین بخورم، زندگیشان از همین امنیت نیم بندی که برایشان فراهم کرده ام حسابی خالی میشود.
ترس از ویروس بدجور شهر را گرفته. دیروز با همسایه ها جمع شدیم و در یکی از آخرالزمانی ترین موقعیت های مختلف، در خانه های خالی مان عکس گرفتیم. گاهی، میان این همه اتفاق و ترس فکر میکنم انگار حوصله ی کسی که مشغول دیدن فیلم روزهای ماست سر رفته. حسابی سر رفته. هیچ دلیل دیگری برای اینطور آشفته بودن جهان اطرافم ندارم.
No comments:
Post a Comment