بار آخر شوهر عمه بزرگه تلفن رو گرفت و باهام صحبت کرد. دو سه سالی بود که هیچ تماسی باهاشون نداشتم. باید بین کلماتش مکث میکرد. فاصله می انداخت. نمیتونست جمله رو بدون لرزیدن دائمی صداش بیان کنه. گفت ما دوستت داریم. بهمون سر بزن. مرد در حوالی هشتاد و چند نود سالگی، هنوز مهر توی صداش رو حفظ کرده بود. حالا سالهاست که من دیگه براش اون بچه ی غیر قابل تحملی نیستم که کتابهاش رو کش میره و برنمیگردونه. من یکی از شوخی های زندگی ام.
دیشب، زنگ زدم به یکی دیگه شون. آخرین بار بیست روز پیش باهاش صحبت کرده بودم. زن، تنهاست. بچه ها مهاجرت کردن. همسرش فوت کرده و هنوز زندگیش رو جوری میچرخونه که انگار یک ساعت دیگه همه از در وارد میشن. گفت مریض شده بوده. گفت زنگ زده اورژانس تا به بیمارستان برسونتش. در جواب سوال من که چرا نگفتی خودم رو بهت برسونم خندید. از اون خنده هایی که وقتی از کسی توقع نداری سر میدی. از اون خنده ها که یعنی ببین، زندگی منه. خودم روی پاهای خودم پیش میبرمش. گفت خوب شدم حالا. اما واقعا بیماری سختی بود.
عادت بدی که بابا داره، برای وقتیه که میخواد خبر مرگ بده. اول میپرسه فلانی یادته؟ بعد میگه خودش یا کسی از نزدیکانش دیگه نیست. چهار پنج روز پیش خبر اول رو داد. حالا چند بار دیگه قراره با هم اینطوری صحبت کنیم؟ چند بار دیگه قراره انگشت هامون رو روی زمین بگذاریم و اسم ببره و با هم تکرار کنیم که فلانی؟ پر.
آدمهای عزیز زندگیم، اونها که هنوز گاهی مچ خودم رو میگیرم که در کاری شبیه یکی ازشون رفتار میکنم، شدند خوشه های گندم رسیده. من از این فصل درو میترسم.
No comments:
Post a Comment