سری اول وسایل رو امروز بردیم. حوالی ظهر. پنج روز طول کشیده بود تا با نظم و ترتیب خودم (که اصلا شبیه نظم و ترتیب هیچ کس در جهان نیست و احتمالا مابقی آدمهای جهان آشوب صرف صداش میکنن) وسایل رو جمع کنم. دقت کرده بودم کتابها کنار هم با نظم خاص باشند. دفترها با نظم خودشون. روی همه ی جعبه ها رو با پرده ها و پارچه ها و حوله هایی که با خودم نمیبرم پر کرده بودم و چسب زده بودم و یادداشت چسبونده بودم و طبقه بندی کرده بودم. سری دوم وسایل همین چند دقیقه پیش رفت. تمام وسایل چوبی خونه یکجا. حالا دیگه خونه هیچ سطحی نداره. یک سری وسایل هستند که بی نظم کف زمین ریخته شدند. رومیزی های جمع شده. دکوری های روی زمین ریخته. شمع ها. عودها. همه چیز پخش شده.
متلاشی شدم. هیچ کلام بهتری پیدا نمیکنم. به دکتر گفتم نفسم بند میاد. گفتم سرگیجه امانم رو بریده. اتفاق مهمی نیفتاده و از جا به جا کردن وسایل عادی و انجام کارهای روزمره ام هم دارم عاجز میشم. گفت چیزی نیست. رسیدم خونه اما بدتر شدم. شب که مشغول جا به جا کردن سری دوم وسایل بودیم، من که سعی میکردم فقط سر پا بمونم، فکر کردم خب تموم شد. اون توان و سر پا بودن قبل از این تموم شد. انگار مرزی شکسته باشه و سقوط کرده باشم برای بار اول. مرزی شکسته باشه و سقوط کرده باشم برای بار دوم. الان نیازی به شکستن شدید نیست تا توان عادی زندگی کردنم مختل بشه.
متلاشی شدم. سین دو شب پیش داشت از به هم ریختن احتمالی برنامه های دو سه ماه بعدش میگفت. دیدم حتی اونقدر جان ندارم که تشویقش کنم به ادامه. که بهش بگم نقشه هاش ساده ترین و شدنی ترین اتفاقات ممکن هستند. نگاهش کردم و سعی کردم منفجر نشم. سعی کردم فقط هیچ چیزی نگم. نگاهش کردم و حتی نمیتونستم به تاریخی که میگفت فکر کنم. متلاشی شدم.
دارم چنگ میزنم به کلمه ها. دارم سعی میکنم امشب بنویسم. امشب چت کنم. امشب جملات با معنی بنویسم. احساس میکنم به حد غایی توانم رسیدم. سرگیجه امانم رو بریده. حالت تهوع هم. توی روزگاری که آدمها از ویروس میترسند، امشب آرزو کردم چند بار که همه چیز از موجودک ریز ایجاد شده باشه. نه از خراب بودن عظیم درون.
انگار میان یک خرابه دارم زندگی می کنم حالا. بی دست. بی پا. بی بدن. پر درد.
No comments:
Post a Comment