Saturday, March 21, 2020

حول حالنا الی احسن الحال

با بچه ها جمع شده بودیم و یکی شون، مسئول گرداندن جلسه شده بود. گفت ورق بردارید و روش ده تا از ویژگی هایی که خودتون رو بهشون میشناسید و معرفی میکنید رو بنویسید. ده تا از داشته هاتون رو. ده تا از من فلان چیز هستم ها رو. بعد حالا کاغذ رو بچرخونید و پشتش پنج خط بنویسید اگر این حالت ِ بودن ازتون سلب بشه چی میشید؟
اولین چیزی که نوشتم وبلاگ نویس بودن بود. بعد از بچه هام نوشتم، از کارم، از استقلالم، از درسم، از تمام ویژگی هایی که وقتی به کسی اسم من رو میگی به نظر خودم توی ذهنش باید متبادر بشه.
بعد دونه دونه سلبشون کردم.
این سه ماه انتهایی سال، ماه های سلب شدن بود. تمام چیزهایی که مطمئن بودم باهاشون گره خوردم و آجین شدم رو از دست دادم. اون شب سوالم این شده بود که چرا من باید این چیزها باشم؟
چرا مثلا من باید پشت خط اضطرار فرضی خود ِ واقعی ام رو نگه دارم چون با یکی از شخصیت هایی که در انتظار بقیه هستم، همخوانی نداره؟ چرا من باید خودم رو با داشته ای تعریف کنم که حفظ اون، بار دو برابر از زمان و انرژی من می بره و خستگی به جا میذاره؟ اگر من اون آدم دل به خواه بقیه نباشم چطور میشه؟
بدترین بلایی که آدمها سر من آوردن، اون برچسب های سختی بوده که بهم چسبوندن و بعد کمکم کردند باورشون کنم. مثلا پشتکار نداشتنم. مثلا سر به هوا بودن. هزار چیز مثل این. که اونقدر درونی شده که حالا اگر خودم بخوام خودم رو معرفی بکنم هم از همین صفات استفاده میکنم. اگر اینطور نباشه اما چی؟ امشب، باد که میزد و قطرات ریز و خیلی سرد بارون که بهم میخورد، داشتم فکر میکردم از تمام چیزهایی که هستم دو چیز هنوز و شاید تا زمان طولانی با منه. یکی همین میل به نوشتن و دومی تمایل به عریانی. چیزهایی که ترکیبشون با هم من رو به تبدیل کردن هر تجربه ای (تقریبا هر تجربه ای!) بدون توجه به میزان اهمیتیش به کلمه کرده. صدای دائمی که توی سرم اضافه شده و همیشه در حال جمله بندی اتفاقات و نوشتنشون، با لحن همین نوشته است.
من وقتی ساکتم هم کسی هست درون مغزم در حال نوشتن و کوبیدن روی دکمه های کیبورده.
این بهار، برخلاف زمستونی که گذشت قراره فصل پس گرفتن تکه های من باشه. فعلا دو روزش گذشته و دو تا بخش خیلی مهم که از دست داده بودم سر جاش برگشته. بعد از دویدن امشب، وقتی نفس نفس میزدم و پاکشون سمت خونه می اومدم، صدای صحبت کردن دوتا زن اومد که یکی به اون یکی میگفت اوه ببینش. رفته ورزش کرده. خوش به حالش. و فکر کردم این دقیقا یه پازل دیگه است. یه تکه ی دیگه که نبود.
اگه جانمون اجازه بده و دوباره با بچه ها با همون فراغت خاطر جمع بشیم، یکبار شاید بد نباشه دوباره همون بازی رو انجام بدیم. اینبار خودمون رو از نگاه بقیه بنویسیم. اون برچسب هایی که بهمون زدن. بعد بگیم اگر باور نکنیم حرفشون رو چی میشه؟
من اگر باور نمیکردم صلح بیشتری داشتم. گمونم صدای سرزنش گر کمتری هم.
برای امسال مشق دارم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»