باید به گلدان ها آب میدادم. شب که خوابیدم تشنه بودند. خامه گرفته بودم. نان سوخاری. ابتدای نوجوانی، صبح های روز تعطیل نان سوخاری برمیداشتم و خامه و چای و سر فرصت صبحانه میخورم. با اطوار خیلی زیاد که مثلا این وعده صبحانه ی ویژه ای است و من آدم ویژه ای هستم. صبحانه خوردم. چندین ساعت با تلفن حرف زدم. گلدان ها را آب دادم و تا میشد مسخره بازی در آوردم و خندیدم.
سعی میکنیم نگرانشان نکنیم و به روی خودمان نیاوریم. حال هیچ کدامشان خوش نیست. درگیر شده اند. یکی اول با علامت سرماخوردگی و حالا با علائم متاخرتر ویروس. دکتر لعنتی هم لطف کرده و براش دگزا تزریق کرده. همان کاری که به تاکید گفته اند خطر مرگ در مواجه با ویروس به همراه دارد و حالا پدری دارم که هم در یک استان گیر قرنطینه افتاده، هم ایمنی بدنش را از دست داده و هم قدرت بویایی و چشایی اش را. اطرافش امکانات پزشکی و حتی الکل و دستکش هم نیست.
و مادری که از رفتن دکتر سر باز میزند و تبش قطع نمیشود و به اصرار میگوید که چیزی نیست. نشسته ایم و تاس می اندازیم. منتظر که به کدام عدد بنشیند. به کدام اتفاق قرعه بیفتد.
وسط دلم آشوب است. هیچ وقت به ناتوانی خودم به این اندازه واقف نبودم.
No comments:
Post a Comment