Wednesday, March 11, 2020

بیایین از خوبی های ویروس براتون بگم. هر روز یه خوبی.

باید به گلدان ها آب میدادم. شب که خوابیدم تشنه بودند. خامه گرفته بودم. نان سوخاری. ابتدای نوجوانی، صبح های روز تعطیل نان سوخاری برمیداشتم و خامه و چای و سر فرصت صبحانه میخورم. با اطوار خیلی زیاد که مثلا این وعده صبحانه ی ویژه ای است و من آدم ویژه ای هستم. صبحانه خوردم. چندین ساعت با تلفن حرف زدم. گلدان ها را آب دادم و تا میشد مسخره بازی در آوردم و خندیدم.
سعی میکنیم نگرانشان نکنیم و به روی خودمان نیاوریم. حال هیچ کدامشان خوش نیست. درگیر شده اند. یکی اول با علامت سرماخوردگی و حالا با علائم متاخرتر ویروس. دکتر لعنتی هم لطف کرده و براش دگزا تزریق کرده. همان کاری که به تاکید گفته اند خطر مرگ در مواجه با ویروس به همراه دارد و حالا پدری دارم که هم در یک استان گیر قرنطینه افتاده، هم ایمنی بدنش را از دست داده و هم قدرت بویایی و چشایی اش را. اطرافش امکانات پزشکی و حتی الکل و دستکش هم نیست.
و مادری که از رفتن دکتر سر باز میزند و تبش قطع نمیشود و به اصرار میگوید که چیزی نیست. نشسته ایم و تاس می اندازیم. منتظر که به کدام عدد بنشیند. به کدام اتفاق قرعه بیفتد.
وسط دلم آشوب است. هیچ وقت به ناتوانی خودم به این اندازه واقف نبودم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»