همه چیز رو جمع کردیم. خونه ی بهار خالی شد. من اشتباه کردم. زندگیم از توان دست هام سنگین تر شده بود. گمونم چهل درصد از وسایل رو دور ریختم و باز جمع کردن همه ی اون چیزی که بود، سخت ترین کار جهان شد. دست هام از چند جا بریده شده اند. خراشیده شده ام و تمام پوست لب و صورتم از خاک هنوز می سوزه. تقریبا تمام کارها رو تنها کردم. دور ریختن هم از استیصال بود. از عدم توانم برای جمع آوری. نشد. نه خیلی از چیزهایی که میخواستم رو حفظ کردم نه تونستم که اشک ها رو نگه دارم. روز آخر گریه کردم و جمع کردم. جمع کردم و گریه کردم. زورم نرسید. زورم به خیلی از چیزها نرسید. مجبور شدم خداحافظی کنم نه به دل به خواه خودم. به عجزم.
فکر میکردم اینکه حالا مدت هاست تکرار میکنم به انتهای توانم رسیده ام و باز پایین تر میرم، یعنی ته توانم از این هم بیشتره. یعنی خوب خودم رو نشناختم. حالا اما توان تموم شده. شونه هام درد میکنه از این فشار و من که اطلس نیستم. ضعیف شدم. این رو باید بپذیرم که واقعا از پس دردها از این بیشتر نمیتونم بر بیام. همینطوری، سرگیجه امانم رو بریده. ضعف نابودم کرده. نفس کشیدنم در در شرایطی به جز توقف مطلق به سختی خورده. همه رو گردن پیری میندازم و میدونم بخش بزرگتری از همه چیز، بابت فشار این چند وقت و حتی چند سال بوده و هست. حالا میدونم توانم مدت ها قبل تموم شده. این اثر بی توانی منه.
هیولا شدم گیان. هیولایی که تمام نور جهانش بلعیده شده. هیولا شدم و حالا در خونه ای ساکنم که میترسم هیچ کدوم از شما هیچ وقت از در وارد نشید. از این بیماری لعنتی بیش از ترسیدن، حالا منزجرم. متنفرم. خسته ام. من به قدر کافی توی زندگی این روزهام عدم قطعیت دارم. توان این یکی برای من زیاده. زیاده. زیاده. و خب برای چه کسی اندازه است؟
دیشب با درد وحشتناک بدن خوابم برد. چند دقیقه ای بیشتر نخوابیدم و با درد وحشتناک بدن بیدار شدم تا نزدیک صبح بیدار موندم. کمرم از جا به جایی ناسور شده بود. درد پاهام انقدر زیاد شده بود که میشد هذیون بگم. بعد پذیرفتم این دنیای الان منه. دنیای درد. دنیای شکست. دنیای مرگ. دنیای نبودن شماها. دور بودن شماها. نداشتن دسترسی به شماها. روی تخت نشستم و بیرون رو نگاه کردم و اشک ریختم. بعد فکر کردم به نابودی تمام امیدم. تمام خواهش هام. خواسته هام. همه جایی جا موندن انگار و من این وسط تنها موندم. بدون اینکه آمادگی تنها موندن رو داشته باشم و خب مگه برای کسی این آمادگی هیچ وقت پیش میاد؟
خودم رو به یاد نمیارم دیگه. یادم هست که جایی از زندگیم به چیزی مومن بودم. نوری ته دلم وجود داشت. حالا اما خودم رو به یاد نمیارم. میون دلم سکوت نشسته. کارها رو با سکوت انجام میدم. همه چیز رو با سکوت پیش میبرم. هیچ صدایی از درونم با شوق جواب نمیده. خودم جایی میون اون وسیله ها جا موندم. میون عدم توانم برای جمع کردن، دور ریخته شدم انگار.
لحظه ی آخر خونه ی بهار، دیشب، همه ی وسایل که سوار ماشین شد توی خونه ی خالی چرخ زدم. انگار سکانس آخر یک فیلم فارسی مسخره با نویسنده ی ضعیف و کارگردانی مزخرف و نورپردازی بی استعداد باشه. توی خونه چرخیدم و چراغ ها رو خاموش کردم. خاموش کردم و گریه کردم. رسیدم به چراغ آخر و یادداشت بچه ها که پارسال برام فرستاده بودند که به خانه ی بهار خوش آمدی. سنجاق هاش رو کندم و زار زدم. همسایه هراسان خودش رو رسوند و بغلم کرد و زار زدم. از در خونه بیرون رفتیم و توی راهرو ایستادم و زار زدم. حرکت که کردم هم، تا به خونه ی جدید برسم گریه کردم. این اشک ها درونم رو نمور کرده. مرداب کرده. نامساعد کرده گیان. میون رطوبت اهریمن خونه داره. نور نیست. فقط ظلمته. فقط خاموشیه.
یادم میره بخندم اما. یادم رفته.
راستش باید قبول کنم که جوانی تموم شده. به انتها رسیده. نه فقط در ظاهر و در پوست و در شادابی چشم ها. چیزی چیره شده که زورش از حیات بیشتره. حالا باید ادامه بدیم. ادامه بدم. پیش خودمون بمونه اما. سکوت، هولناکه..
No comments:
Post a Comment