چند هفته ی پیش، تیغه ی چاقو درست و حسابی فرو رفت در نرمه ی کف دستم. زخم خیلی سریع رویه بست اما هنوز انگار عمق گوشت همانطور پاره مانده. گاهی شست چپم را که تکان میدهم، خش خش دردناک پارگی وحشتناک تر از روز اول تیر میکشد.
با همین زاویه، کف دست راستم بریدگی سطحی تر اما بسیار بلند بالاتری دارم. یادگاری از یک روز کاملا شاد در سالهای ابتدای مدرسه. سرعت زندگی هنوز کم مانده. هنوز کسی از خانه خارج نمیشود. هنوز دور همی ها شکل نگرفته. هنوز زنگ تلفن یا دنگ گوشی با این پیام نیست که فلانی، بیا ببینمت و وقت کافی دارم که چیزهای زیادی به یاد بیاورم. زخم های زیادی هست برای مرور کردن.
چند شب پیش خندیدم. صدای قهقمه زدنم فراموشم شده بود. خندیدنم برای خنده هم. اشک ریختن زیادم از خنده. دل درد گرفتن به خاطر انقباض شدید عضلات. نفس کم آوردن. همه شان را فراموش کرده بودم. ده دوازده سال پیش، یکبار بابا گفته بود آدم هایی هستند که مدت هاست به آسمان نگاه نکرده اند. حالا می شود برای نسل های بعدتر شاید روزی بگویم سالهایی بود که یادم رفته بود بخندم. سه سال؟ چهار سال؟ پنج سال حتی؟
No comments:
Post a Comment