Friday, July 3, 2020

کاش کلمات همراهیشون رو دریغ نکنن

پسرهای کیارستمی دعواشون شده. یکی از برادرها که به قول خودش ایرانی تره، چیزی از دلخوریش نوشته و گفته نه فقط من و ما که تمام خانواده های بزرگ یا کوچک درگیری های خاص خودشون رو دارند. بعد، یک ویدیوی کوتاه از کیارستمی مرحوم شده گذاشته که میگه خودنگاری شجاعانه ترین کار جهانه. که هیچ کس در جهان نیست از ما بدی کمتری داشته باشه. از ما سیاهی کمتری حمل کنه. من این درس رو مثل خیلی از درس های دیگه ی زندگی دیر یاد گرفتم. حتی به خون جگر.
بدترین کاری که با خودم کردم، صدا کردن خودم با کلمات خشن و گوشه دار بوده. اینکه مثلا شیطنت و سر به هوایی دارم. تلون طلبم. اینکه برام پایبند بودن سخته. دل به کاری دادن سخته. اینکه نمیتونم چیزی رو زیاده از حد، از دل و جان انجام بدم. خیلی کلمات دیگه هم توی انبانم بوده اند که حالا کمی سبکتر شده اند.
حالا دو روز از هفدمین سالی که شروع به نوشتن در قالب این اسم وبلاگ کردم، میگذره. برای من نوشتن فضای امنی ایجاد کرده که خودم رو بشناسم. انگار وجودت یک سرزمین با خاک مرغوب باشه که برای کاشتن هر بذری در اون، اول باید خوب شخم زده بشه. هر بار و هر اتفاق که تجربه شده و بعد کلمه ساخته، برای من همین زانو زدن روی زمین مرطوب و حاصلخیز بوده. من خیلی چیز یاد گرفتم. خیلی چیز به همراه برداشتم.
این روزها بیشتر از هر وقتی خوشحالم از رونق شبکه های اجتماعی. وبلاگ متروک مونده. حالا نه که ما حرف مهمی برای زدن داشته باشیم. ذات وبلاگ اصلا همینه. اینکه با شبکه های اجتماعی مخالفت کنه و بگه ببین، تو هیچ چیز مهمی به همراه نداری به جز کلمه. حالا بیا و از همین، جهانی خلق کن. دنیای درونت رو به بیرون نشون بده. نبودن آدم ها، کم بودن آدم ها، کمک کرده احتیاج به سانسور و پرده کشیدن روی خود دائم کمتر بشه. همینه که با گریز دائمی ام از اون فضای ملتهب، بارها پیش اومده در طول روز دلم هوس نوشتن بکنه.
شرک میگفت ببین خره، غول ها مثل پیازند. لایه لایه اند. غول درونم این روزها و این شرایط خوشحال تر از همیشه است. لایه به لایه اضافات رو کنده ام و درگیر پایه ای ترین چیزها هستم. اونقدر مرگ و نیستی نزدیکم شده، اونقدر عشق و دوستی خالص شده که به یاد نمیارم روزهایی رو به این اندازه غنی گذرونده باشم. هر شب، نزدیک نیمه شب که خسته از کار لپ تاپ رو میبندم و سعی میکنم مغزم رو آروم کنم، به عدم تبدیل این روزها به چیزی قابل لمس فکر میکنم و حسرت میخورم. هر بار توی لیست کارهام می نویسم که فلان چیز رو بنویس و باز از دستم در میره. انگار در حال لمس بی واسطه ی زندگیم هستم. جایی که مهر ورزیدنم خودم رو به وحشت می ندازه. وقت دعوا و دلخوری عفریته ی درونم پتیاره میکشه و وقت کار، حتی فراموش میکنم نفس بکشم.
حالا دلم میخواد زندگی کنم. حالا که به اطمینان میگم سرم از زیر آب های خاکستری افسردگی بیرون زده، دلم میخواد زندگی کنم. وفادار به نقل قول انجمن شاعران مرده: به جنگل رفتم چون سر آن داشتم که آگاهانه زندگی کنم. من بر آن شدم که ژرف بزیم، و تمامی جوهر حیات را بمکم، هر آنچه زندگی نبود، ریشه کن کنم. تا آن دم که مرگ به سراغم آمد، چنین مپندارم که نزیسته ام.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»