دوتا از رفقا در حال کشور عوض کردن هستند. خندیدم به یکیشان که حالا باید یک زبان جدید یاد بگیرم که خالهی خوبی باشم برای فرزندت. فرزندی که ندارد از یاری که ندارد. خانهای که از نو بنا میشود. فقط حالا من هجده ساله نیستم. دیگر فکر نمیکنم سالها وقت خواهم داشت برای در آغوش کشیدن تنهای کوچک. خواباندنشان. بازی کردن با آنها. رفیق میگفت من حالا تازه فهمیدم هر زبانی و هر فرهنگی برای خودش جهانیست. کسی از یاد گرفتن ضرر نمیکند. میگفت قبلتر جهان برام تقسیم میشد که این بخش مهم است و آن بخش حالا اهمیتی ندارد. حالا اما همه چیز فرق میکند. براش گفتم دخترک چند روز پیش بیهوا برام فقط نوشته بود آی لاو یو. بدون حرف پیش. بدون حرف پس. به جانم نشسته بود و آخ که چقدر ته دلم آرزو دارم به زبان خودشان راحت با من صحبت کنند و در بینمان باز بماند. حالا اگر همین معناش این باشد که چند زبان نو یاد بگیرم، گمانم باکی نباشد. به موافقت خندیده بود.
امان ِ از درد، اینجا که من نشستهام به استخوانم زده. توی هیچ کدام از فرداهای محتمل که با خنده از آن حرف میزنیم، من آن کسی نیستم که بخشی از گسترش درخت تنومند حیاتم. یعنی من خیلی بیشتر از آن چیزی که به زبان میآورم از دوام آوردن ناامیدم. از ادامه دادن. از ماندن. مابقی داستان، فرق بین امروز و فردا و سال بعد بریدن است. انگار نشسته باشم سر شاخه شدن راهها، سر انشعابها، رودخانه به رود تبدیل شدنها و بخشی از اتحاد یا انفصال نباشم. از بازی کنار گذاشته شده باشم. تلخترین واقعیتی که حالا پذیرفته ام هم همین است: ماندن، من را دوباره به نقطهی «حالا زندگی را تمامش کن» میرساند و همینطوری هم تازه چند ماهی است تردید و بیهودگی رها کرده من را.
چند روز پیش درگیر تن درد شدیم. همهی اعضای خانه. درد تن، درد سر، تهوع لعنتی و دو روز کشدار سخت. شبِ میانیِ درد، بیدار شدم و مطمئن نبودم از پس طولانی بودن سیاهی بر میآیم. هراس نیمه شب با دلتنگی کارهای نصفه ترکیب شد. فکر کردم خب فلان چیز نصفه ماند. فلان کار را نکردم. آخر فلان چیز نشدم. که آه به نزدیکی فلان رویا حتی نرسیدم. بعد فکرم رفت سر تمام نقاطی که من ِ قدیمم جا مانده.
چند روز مانده یا چند ماه و در خوشبینانهترین حالت، چند سال کوتاه. فکر نمیکنم از این اتفاقها جان به در ببرم. حالا رسیده ام به آن قحطی زمان که یا حالا انجامش بده یا برای همیشه فراموشش کن. که حالا یا فرصت برای عزاداری برای نرسیدن ها و نشدن ها داری و یا فقط یکی دو لقمهی کوچک از زندگی را میتوانی بجوی. کفگیر به ته دیگ رسیده. یا حالا انجامش بده یا دهانت را ببند و حتی اگر تصمیم به انجام هم گرفتی، مطمئن نباش زمان کافی برای سرانجام داری. چند روز یا چند ماه. یا اگر دنیا مهربانی کند، فقط چند سال کوتاه.
دلم نمیخواهد اینجا، اینطور زنده به گور شوم. تسلیم شدن ِ منفعل، هنوز برام نهایت زبونی است. فکر نمیکنم اما با ماندن، راه دیگری داشته باشم. یکبار، یکبار برای همیشه آن گریز لعنتی وسوسهانگیز را انجام دهم. کاش انجام دهم.
باید خودم را قبل از هزار چیز به یاد بیاورم.
No comments:
Post a Comment