کمتر از هفتاد و دو ساعت از تصادفش میگذره. تریلی ترمز میبره و بلوار رو قیچی میکنه و جوری زیرش میکنه که فقط صندلی راننده از کل ماشین سالم میمونه. هزار بار توی این ساعت ها برای خودم مرور کردم که برادر بزرگش هم بیست و پنج سال پیش وقت برگشت از مدرسه با اشتباه یه راننده ی دیگه کشته شد. حالا پشت پلک هاش رو انگار سایه ی بنفش زدن و با این حال خیلی سالم تر از اون چیزیه که توقع میرفت. همسرش در جواب برام نوشته بود فلانی رو خدا روی بال فرشته ها بهم برگردوند و حقیقتش اصلا اغراق نکرده.
من برگشتم به آخرین روزی که همه با هم بودیم. که درست و درمان دور هم نشستیم و گپ زدیم و شیطنت کردیم و فیلم گرفتیم و حسابی خندیدیم. اول شهریور ماه. خیلی سال پیش. قبل از اینکه دستگاه های اچ دی از رده خارج بشوند. یک جایی، توی یکی از نوارهای مستعمل از یاد رفته، چهار نفری دور هم نشستیم. یک شعر من در آوردی می خوانیم و می خندیم و نمیدونیم آخرین روزیه که جهان هیچ چیزی کم نداره. یکی مون فردا شبش مهاجرت میکنه. یکیمون چهار ماه بعدش. ارتباطمون با هم به حداقل میرسه. من در مجموع هر سه نفرشون رو کمتر از بیست بار در هفده سال میبینم. خودشون هم دیگه هیچ وقت یک جا جمع نمیشند. جغرافیا کش میاد.
دیشب برای خواب راحت احتمالی جمعه شب، یک پارچ نصفه پر از فالوده ی هندوانه کردم و روش عرق ریختم و خوردم و برعکس همیشه خوابم نبرد. التهاب زیر پوستم بیشتر از این حرف ها بود و بدتر امانم رو برید. نشستم و زل زدم به چراغ های روشن روبروم و شب و نصیبم از آسمون و فکر کردم چقدر کم مونده بود از دستش بدیم. هی ته دلم سنتی ترین بخش باقیمانده ام، چرتکه انداخت که برای سپاس از پس گرفتن جان آدمی انقدر عزیز، اهدای چه چیزی کافیه؟ هم کفو و قدره؟
رفیق پرسید پس چرا این همه سال هیچ وقت ازشون هیچ چیزی نگفتی؟ یادم افتاده حالا به انگور نگه داشتن های بامیان. گل رو صدف طور، حفاظ میکنند و خوشه های آبدار انگور رو چند ماه بعد، با شکستن پوسته ی گل، سالم در میارن. این آدم ها مربوط به قدیمی ترین تصویر و نزدیک ترین روزهای من به بهشتند. چیزهایی که برای خودت نگه میداری. با کمتر کسی تقسیم میکنی. خاطراتی که با صدای بلند به زبون نمیاری تا دستمالی شدن از برقشون کم نکنه.
ظهر نشسته بودم به کتاب خوندن. خطوط شاد بودند. چند باری که با صدای بلند خندیدم، گل یکدفعه ترک برداشت. اشک امانم رو برید. زنده مونده. باورم نمیشه که زنده مونده. خیلی ساده دل، دلم میخواسته انگار باور کنم ندیدن آدمها رو دور از دست زمان و سالم نگه میداره. امسال اما انگار سال آسیب پذیرفتن تن های زنده است.
اینجا چرا این قدر فونتا ریزن
ReplyDeleteشما چرا این قدر سخت مینویسین:)))
ایموجی هم که نداره
عجب وضعیه :))