Thursday, April 9, 2020

خالی کردن ذهن

برگ بیدی در اسباب کشی قلع و قمع شد. نصف شاخه هاش را همان اول گذاشتم توی آب و ریشه که کرد کاشتم، نیمه ی دوم را چند روز مانده به عید. حالا هر روز یکی از شاخه های درون آب گل میدهد. لای برگ های سبز با خط بنفش، یک گل تازه ی کوچک بیرون میزند و خشک میشود و دوباره بعدی. انگار حال هر چیزی در جهان خوب نباشد، گلدان ها خوشحالند. گلدان های من خوشحالند.
بیشتر با بچه ها صحبت میکنم. بیشتر با بچه صحبت میکنم. کلاس جدید میروم (و بله بله باید در قرنطینه باشم اما میچسبد) دلتنگ کتاب هایی می شوم که انباری رفته اند و دنبال صوتیشان میگردم. گاهی ورزش میکنم، مرتب کابوس میبینم و سعی میکنم رویاهام را به خاطر بیاورم. هر روز کشدار میگذرد. بیخیال اینکه چندم ماه است. چند شنبه است. چطور است.
هر بار که جلوی آینه میروم، برق تارهای سفید حواسم را پرت میکند. آدم ها به این هم عادت میکنند؟ به دیدن نقره لای رنگ خاک مو؟ قرارم با خودم این شده که اینبار موها را بلند کنم. یادگار این قرنطینه. به یاد ده سال پیش که کوتاه کردم و رنگ به رنگ چهره عوض کردم، اینبار تا اولین دستاورد قابل قبولم بلند کنم و خاکی نگهشان دارم.
ده سال با جهان جنگیده ام. ده سال تمام. حالا ده سال فعلی، نبرد باید به درون خودم برود. من در برابر خودم. من در برابر اشتباهاتم. کوتاهی هام.
کاش کمتر غر بزنم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»