Friday, April 24, 2020
.
با هم این روزها میشینیم و درس میخونیم. من موهام رو میبندم پشت سر. عینک میزنم. لباس ساده ی همیشگی ام رو میپوشم. اون سمت، موهای بلندش رو با کش شل میبنده. عینک داره و لباس خاکستری میکی موسی اش تنشه. سر ضرب و تقسیم و جمع و تفریق چونه میزنیم. سعی میکنم حوصله اش رو سر نبرم. ریز ریز بهم میخنده که چقدر گاهی شبیه مامانم میشی و من، عجیب هر بار دلم براش میره.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment