Monday, April 6, 2020

عقده من لسانی

از لکنت زبانش که داشت حرف میزد، نیشم تا بناگوشم باز شده بود. مدت ها بود کسی رو ندیده بودم مشکل مشابه من داشته باشه و از اون قشنگ تر، بتونه به مشکلش بخنده. 
زبان من گره میخوره. نمیدونم از کِی. حتی نمیدونم خجالتم محصول همین سکته های کلامی بوده یا زاینده ی این تپق زدن ها. خنده داره. انگار یک لایه ی فکرت روی لایه ی دیگه می افته و بعد روی لایه ی بعدی و بعدی. تو میخوای جمله رو با یک کلمه کامل کنی و هر مرحله از مغزت یک کلمه ی جدا تولید میکنه. تو ترکیبی از چند کلمه میگی. شترگاو پلنگ. الکن. فقط کافیه از لغات معمولی روز کمی سعی کنی فاصله بگیری. جوری جمله ی عجیبی میگی که فقط میشه بخندی.
همین بخش نوشتن رو دوست دارم. من رو از بیان نجات میده. همینه پیدا کردن دوست با نوشتن همیشه برام ساده تر بوده. امشب داشتم فکر میکردم چه خوشبختم من که در زمانی زیستم که تونستم با کیبورد زندگی کنم و مجبور نبودم فقط از صدا برای بیان خودم استفاده کنم.
قرنطینه هزار بدی داشته و یک خاصیت. دلم برای حرف زدن تنگ شده. دلم برای بچه های یکشنبه ام، گروه دوستانم که دور هم جمع میشدیم و قصه میگفتم، دلم برای قیافه ی شگفت زده ی رفیق که تو چقدر داستان بلدی، دلم برای اون حالی که میشینی و کلمه میبافی تنگ شده. من توی وجودم یه عنکبوت زندگی میکنه. آرکنه. موجود زیر پوستم عاشق ریسیدن و بافتنه. امشب، با دختر که قدم میزدیم بهش گفتم دلم میخواد شروع کنم قصه گفتن رو. زمانه ی ما نیاز به نقال داره. تایید کرد که چه خوب.
انگار اینجا هنوز چند نفری پای ثابت داره و جز من، کسانی هستند که به وبلاگ هنوز وفادارند. پس میشه کمکم کنید؟ اگه بخوام داستان بگم، نقل کنم وحکایت بگم، یا اگر بخوام با این زبان نارسام و اجبارم برای برگشت و دوباره و چند باره گفتن جسارت کنم و حرف بزنم و ضبط کنم و پادکست بیرون بدم، اسمش رو چی بذارم؟
برام بنویسید. لطفا

1 comment:

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»