کلاریسای نازنین*، بعد از شهود و شهوت از خشم نوشته. این هفته با دخترها داستان را تمام کردیم. این اواخر به جلسات شنبههایمان طلسم افتاده بود. دو ماهی بود که هر جلسه یک موقعیت جغرافیایی عجیب بودم و صحبت میکردیم. اینبار اما خانه بودم. داستان را بهتر خواندم. بهتر خط کشیدم (و آخ چقدر از این کارم متنفرم و چقدر به یادداشتهای گاه به گاهم محتاج) و تمام که شد، بعد از مدتها به آنها هم کنار هم بودنمان بهتر چسبیده بود.
اواخر داستان، کلاریسا از لزوم سوگواری برای زخمها گفته. اینکه چقدر مهم است پایان بعضی مسیرها را بپذیریم. اینکه قبول کنیم زخمهایی همیشه خونچکان میمانند. که چقدر خوب و درست خواهد بود اینکه هر مسیری که ناکام مانده، هر راهی که به مقصد نرسیده، هر نون اول فعل آرزو را با گذاشتن صلیب علامت بزنیم. برگردیم و اجازه ی التیام بدهیم. بدانیم شاخهای، امیدی، خیالی برای همیشه ناکام مانده.
نقاشی خانه امروز تمام شد. کمی آبی برای اتاق من، کمی خاکستری برای هال و کمی فیروزهای برای دیوار انتهایی. شبیه قرار. دلم هیچ چیز نویی در خانهی جدید نمیخواهد. هیچ ماجراجویی جدیدی. فقط برگردم، پشت سرم را نگاه کنم و بپذیرم گاهی هیچ راهی به جز «پذیرش» تمام شدن نیست. هیچ راهی.
خیلی سال پیش، به تاریخ جهان ِ حالا خیلی سال پیش، با بچهها گروهی راهی جایی بودیم. جلوتر از من رفته بود. پای رفتنم خشک شده بود و نگاهش کرده بودم چطور آرام دور میشود. سالدارترین رفیق جمع جرئت کرده بود و پرسیده بود چی شد و گفته بودم نگاش کن. ببین که چقدر زیباست. نگاه کرده بود و به مهر خندیده بود و رفته بود. حالا باید برای این خاطره صلیبی بسازم. در واقعیت نه من بهش رسیدم، نه هیچ وقت برگشت و پست سرش را نگاه کرد. من خسته شدم. نخ نازک را پاره کردم و همه چیز تمام شد. رابطه، بودنش و آن دخترک شاد خنگ امیدوار به عشقی که بودم.
آن بهار نمیدانستم این نه پایان که شروع ماجراست. حالا میدانم اما. اصلا حالا که به مقصد رسیدهی سربلند داستانها نیستم، حداقل به خشم هم نبازم. آمور فتی. در برابر جهان به جای جنگیدن، نظاره کن. هیچ چیز ماندگار نیست.
*کتاب زنانی که با گرگها میدوند، داستان خرس ماه هلالی، نشر پیکان
سلام...چقدر دوستت دارم مثل یه عزیز
ReplyDelete