Thursday, October 15, 2020

تا اگر روز دیگری بود، اگر آفتابی بود

قصد غر زدن ندارم و غر میزنم. گم شدن کیفیتی از زندگی ام، بدجور توی ذوقم میزند و زده. چیزی گم شده که عادت به نبودنش ندارم. حتی نمیدانم چیست. توانم برای ایستادگی در برابر اتفاقات آب رفته. جوری که به یاد نمی آورم قبل تر مدل دیگری بودم یا فقط زندگی ساده تر بود. این چند روز مچ خودم را گرفتم که یکبار دیگر تمام انگیزه، تمام امید و تمام علاقه ام به زندگی از دستم سر خورده. هنوز به نظرم چیز زیادی از زندگی نمی خواهم و همان به دست نیامدن چیز کم هم، سرگشته ام کرده. 

با رام خداحافظی کردیم. طول کشید. سخت بود. همانقدر که نزدیک شدنمان انرژی برد، دور شدنمان هم زخم و زیلیمان کرد. نمی رفت. نمیخواست برود. امشب مچ خودم را گرفتم که دو قدمی پیام دادن و صحبت کردنم. انگار نمی روم. خواسته ام اما به رفتن است. لا به لای کاغذها، تمام کلماتی که این مدت نوشته ام، دعوت به نماندن بوده. مرز بین عادت، مرز بین ماندن، مرز بین نیاز به حفظ شرایط موجود آنقدر قاطی شده که تغییر تلاش ماورای توانم می طلبد. ماندنش دیگر از سر مهر نبود و هیچ چیز بدتر از عادت نیست. حالا رفته و من برای زندگی روزمره داشتن حالا دیگر توانی ندارم.

منگم. آن ور ِ جنگجوی درونم مسیرش گم شده. منگم و جهت یابی ام به طور کامل مختل شده. هر روز لیست کارها را جلویم می گذارم. تا حد ممکن انجام میدهم و نمیدانم چرا. تا حد ممکن درگیر میشوم و نمیدانم چرا. این خساستم در زندگی آزارم می دهد. من بلد بودم سرزنده تر باشم. بلد بودم بی وقفه انرژی تبدیل به حیات کنم. چیزی اما گم شده. کیفیتی از زندگی ام رفته و این نبود، بدجور توی ذوق میزند.

 احساس میکنم تسلیم شرایط شده ام. شرایط از من قوی تر شده، شرایط از من بزرگتر شده، شرایط بالای سرم ایستاده و تازیانه ای به اسم تقدیر بالای سرم تکان میدهد. من به تقدیر باور نداشتم و حالا کمتر از قبل باور دارم. به قوی بودن خودم و توانم برای تسلط به زندگی باور داشتم و حالا تمام باورم از بین رفته. تسلیم شرایط شده ام. قبول کرده ام یکی از سنگریزه های کف زمینم که سیلابی که از روی من رد میشود بدون اهمیت به حضور و وجود من کار خودش را میکند. بدتر اینکه حس بدی ندارد. حس خوبی ندارد. هیچ حسی ندارد حتی.

فرانکل، در توضیح اردوگاه های کار اجباری توصیف موجزی داشت از آدمهایی که امیدشان را به ادامه از دست میدادند. که نگاهشان خالی میشد. که حضورشان فقط حضور بود. به دردی نمیخورد. به سمتی نمیرفت. در روز راه میروم و حرکت میکنم و آن چوب شدگی بدن را احساس می کنم. آن تسلیم شدن. زانو زدن هم نه. فقط نگاه کردن. 

فکر نمیکنم جان به در ببرم. این صادقانه ترین فکر این روزهاست.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»