Tuesday, June 5, 2018

پدر

چهار پنج سالم که بود، از این عروسک های کوچکی داشتم که دست و پا و کله شون با کوچک ترین فشاری کنده می شد. چند شب اتفاقی افتاد که سر عروسک در می اومد. باید ساعت ها - ساعت های کشدار بچگی - منتظر می موندم تا  بابا برسه و هنوز کفش هاش رو در نیاورده، عروسک رو بهش می دادم که درست کنه. کل کاری که باید انجام می شد یک پیچوندن ساده بود ولی من بلد نبودم. نمی دونم چرا به مامان یا به بچه ها نمی گفتم. به جاش منتظر می موندم که برگرده خونه. هر بار هم از سرعت عملش در درست کردن عروسک شگفت زده می شدم. دو سه ثانیه بیشتر نمی شد.
اون روزهای مدرسه هم که از سرویس جا می موندم و من رو می رسوند، یا اون سال هایی که مدرسه نزدیک بود و با هم قدم می زدیم، تمام راه رو یکسره حرف می زدم. همیشه گوش می داد. یکبار همون وقت ها از سوالی که پرسید فهمیدم تمام دوست هام رو می شناسه. که به همه ی اسم ها دقت می کنه و وقایع رو به خاطر می سپره. تا سال ها، بهترین دوستم موند. سال های نوجوانی و ابتدای جوانی ام هم، پا به پای من سعی کرد بخونه. سعی کرد قدم بزنه که عقب نمونه. هم خودش و هم عقاید و کارهاش رو به خاطر من عوض کرد. مهمونی که می رفتیم، اون یک جمله می گفت و من ادامه می دادم. پی شوخی هاش رو می گرفتم. حرف هاش رو ادامه می دادم و خیلی از دخترها و پدرها به ما حسودی می کردن. می خندیدیم. اون وقت ها خیلی زیاد می خندیدیم.
تا یک شب بیست و یک سالگی، در مستاصل ترین احوالات اون وقت ها بهش زنگ زدم و خیلی جدی و دور گفت خودت حلش کن. می دونستم وقتی جدی میشه هیچ  شوخی نداره و حرفش قابل سرپیچی نیست. من نتونستم. کمک نکرد. به خیال اون روز ها - حتی این روزها - فشار اون موقع خیلی بیشتر از توان و تحملم بود. لطمه خوردم. در جا زدم. رابطه مون هم شکست. تا یکی دو سال بعدش انقدر همه چیز بینمون وحشتناک شده بود که توان صحبت کردن با هم رو هم دیگه نداشتیم. خشم اونقدر زیاد بود که اگر رها می کردمش، مطمئن نبودم از پس خرابی های بعدش بر بیام. سکوت کردم. از پیشش رفتم. خونه گرفتم و تا گردن رفتم توی زندگی. حالا بیشتر از همون سالی ده بیست بار دیدن و دو سه شب مهمونشون بودن و شاید مهمونی یا عزایی همراهیشون کردن، دیگه نمی بینمش. حتی وقت هایی هم که میبینیم هم رو، نمی تونم بهش بگم توی چه تار عنکبوتی گیر کردم یا چطور نفسم گرفته. فقط اگر اتفاق شادی افتاده باشه براش تعریف می کنم. 
خودش اما هنوز تا جای ممکن سعی می کنه ازم خبر داشته باشه و حواسش بهم باشه. مثلا تابستون پارسال نهار دعوتم کرده بودند. من یک ماه و نیم جهنم گذرونده بودم. تنم اعتصاب کرده بود. چاق شده بودم. تازه گچ پام رو باز کرده بودم و اونقدر از صبح تا شب درگیر دعوا و تنش بودم که صدای عادی صحبت کردنم هم بغض داشت. یک ماه بود که جایی نرفته بودم و سر غذا، همین که همه چیز عادی بود، آدم ها مهربون بودند و نشونم می دادند دوستم دارن انقدر برام تکون دهنده بود که زدم زیر گریه. هیچ چیزی نپرسید و به روی خودش هم نیاورد. فقط بعدا گفته بود این بچه چقدر اذیت شده این چند وقت. زنگ زده بود که بیشتر بیا. طبق معمول نرفتم. اون فاصله ی لعنتی هیچ وقت یخش نشکست.
خیلی عزیزه اما. خیلی عزیزه. میدونم که میدونه عزیزترین آدم زندگی منه. میدونه که چطور جانم به جانش بسته است و میدونه هر بار سلامتیش به خطر می افته چطور پرنده میشم که خودم رو به میله های قفس می کوبونم. که هر بار سفر طولانی میره، غریب میشم. واقعا غریب میشم.
دو ساعت و بیست دقیقه برای نوشتن همین چند کلمه اشک ریختم. بلد نیستم در حرف بهش بگم چقدر عزیزه. حالا برم که دو ساعت و بیست دقیقه ی دیگه براش بنویسم از خودش. به مناسبت امروز. که شصت و دو ساله شد.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»