Wednesday, June 6, 2018

از اسم های فراموش شده و قاشق های چوبی

اصلی ترین تفاوت کابوس های واقعی با کابوس های سینمایی در لحظات شروعشان است: وقتی که خوابی، باور می کنی که بیداری. باور می کنی همه چیز واقعی است و باور می کنی امنی. بعد، بنگ، در یک لحظه همه چیز متلاشی می شود.
قرار بود آب ماهی ها را عوض کنم. یادم نیست ظرف آب همین تنگی بود که به عنوان گلدان استفاده می کنم یا ماهی ها در ظرف بزرگتری بودند. چندتایی بودند اما. خیلی زیاد. وقت عوض کردن آب، بعضی از ماهی ها از دستم لیز خوردند. ماهی کوچولوهای قرمز از سوراخ سینک سر خوردند و پایین رفتند و هر کدامشان، یکبار نفسم را گرفت. بعد سه بار، سه ماهی مختلف از فاضلاب بیرون پریدند. نه توی سینک که مستقیم توی دست هام. سه بار، سه ماهی مختلف برگشتند توی تنگ. نجات پیدا کردند. تمام شد.
بعد خودم را رسانده بودم به یکی از همان مهمانی های بزرگ خانوادگی.  خاله ی پدر تازه فوت کرده بود و هیچ کس هنوز نمی دانست. من پیک خبر شدم. مابین گریه ها و دردها و خب چرا الان گفتی و چرا اینطور گفتی، بیرون زدم. خیابان همان بود که همیشه وقت اندوه و سنگینی قدم می زنم. همان که خانه ی بچگی آنجا بود. همان که یک استخر پر از ماهی قرمز داشت که وقتی روی شکم دراز می کشیدم و انگشت هام را فرو می بردم توی آب، دور دستم جمع می شدند و بهش نوک می زدند.  فقط زن، زن پیر تازه مرده بود و همین، حال را خاکستری کرده بود. خیلی خاکستری.
قبل از عید، رفتیم بهشت زهرا. مادرجون قطعه ی سوم دفن شده. مادرش هم همانجاست. قطعه ی سوم. یادم بود سنگ سیاه روی مزار را و فقط همین. تمام قطعه را گشتیم. سنگ به سنگ. آخر هم پیدا نشد. یک ساعت یا دو ساعت بعد برگشتیم. قبل از پنج صبح امروز بیدار شدم و فکر کردم که خاله جون هم بهشت زهراست. اما حتی نمی دانم که کجا. هیچ وقت نپرسیده ام. هیچ وقت نرفته ام. خنکای صبح دلم برای پیرزن تنگ شد. بیست سال بعد از مردنش.
چهار پنج شب پیش با یکی از بچه ها رفته بودیم شب گردی رمضان به عیش کافه های دیر وقت و خیابان های شلوغ. بحثمان به ژنتیک کشیده شد و به آن کروموزوم هایی که در میتوکندری وجود دارد و فقط از مادر منتقل می شود. که برای هر زنی از میان تمام اجدادش یک مادر حوا وجود دارد و برای هر مردی تنها یک پدر آدم. امروز صبح مابین همان خواب و خاکستری سپیده، به هر سه تایشان فکر کردم. مادر و دو تا دخترش. به گنجینه ی ژنتیکشان و به خودشان که همگی مرده اند. فکر کردم که چه حیف که من نوه ی پسری بودم نه دختری. حسودیم شد.
خوابم برد.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»